نرسی ۲

چه خوبه که جاده زندگیمون رو اینقدر سبز کنیم که وقتی به آخر میرسیم یه ستاره باشیم.

نرسی ۲

چه خوبه که جاده زندگیمون رو اینقدر سبز کنیم که وقتی به آخر میرسیم یه ستاره باشیم.

قلب های ما

بعضی وقت ها سئوالاتی برامون پیش میاد که زیاد دوست نداریم اونا رو بپرسیم یا قبول داریم که خنده داره و یا مطمئنیم که جوابی برای این سئوال وجود نداره. این موضوعیه که من همیشه توش گیر می کنم مثل سئوالاتی که گاهی بچه ها ازمون می پرسن و ما بدون فکر یک جواب از سر باز کن بهشون می دیم (امروز به کوروش بچه خواهرم گفتم: خاله می خوای غذا بخوری چهار زانو بشین، وقتی چهار زانو نشست به پاش نگاه کرد و گفت: خاله حالا این کجاش چهار تا زانو شد؟ بازم دو تا زانوهه که. و متاسفانه من فلسفه ی چهار زانو رو نمی دونستم). خیلی از مسائلی که ازشون بی تفاوت می گذریم برای خودشون معنی خاصی دارن فقط چون جزئی از عادات شده و یا وارد زندگی روزمره ی ما شده به طور مداوم، زیاد بهش توجه نمی کنیم کافیه به این مسائل عمقی نگاه کنیم اون وقته که برامون سئوال میشن و تازه متوجه میشیم خیلی هم بی ارزش و  بی معنی نیستند.

چند وقت پیش یکی از سوالات عجیب ذهنم از مجهول به معلوم رسید نه به وضوح ولی با یک دید فلسفی، خوشبینانه و تا حدودی هم روحانی - مذهبی.

رفتم خونشون دیدم سخت دارن با هم بحث می کنن. مثل همیشه؛ بحث های زن و شوهری. از اون بحثا که این میگه همش تقصیر توهه.... اون میگه همش تقصیر توهه.... اگر تو این کارو می کردی .... اگر من این کار و می کردم و و و..... یه بحث که نمی خوام داوری کنم و بگم بی دلیل و به قول خودمون الکی. بلاخره زن و شوهرا زیاد بحث می کن. روی مبل نشستم و نگاشون کردم یکی توی آشپرخونه و دیگری توی سالن پذیرایی. اینقدر هر دو داد زدن که خسته شدن، یهو هر دو نگاشون به من افتاد که پامو انداختن روی پام و مثل همیشه لبخند روی لبم هست و فقط نگاشون می کنم.(قبول دارم که یه جا که دو نفر دعوا می کنن نباید لبخند به لب بود ولی خب من تمام وقت داشتم به یک موضوع فکر می کردم و این دلیل خنده ی من بود).

هیچی بهم نمی گن اما تابلوهه که با نگاشون میگن. تو چرا می خندی؟

حقیقتش یک ساعت و ده دقیقه بود رسیده بودم  حتی نپرسیدم چتونه؟!! یا...، ای بابا صلوات بفرستید؟!! یا...، باز شما دارین دعوا می کنین؟!! فقط نشستم و نگاشون کردم و توی این تو تو توها متوجه شدم که مشکل چیه. خیلی بزرگ نبود و بدون سر و صدا هم حل می شد. ولی موضوع دعواشون یک بحث جداگونه هستش.

هر دوشون ساکت شده بودن. نه اینکه از بودن من خجالت کشیدن، نه!! اونا فقط به این نتیجه رسیدن که این همه دعوا فایده نداره. چون هیچ کدوم نمی خواد قبول  بکنه که مقصره و هیچ کدوم نمی خواد کوتاه بیاد. دوستم ظرف میوه رو گذاشت روی میز. شوهرش هم اومد نشست.

- خب.

در هر صورت هر دوشون می دونن تا فردا هم بحث کنن من اگر شده بدون خداحافظی برم دخالتی نمی کنم. پس خوبش فقط برای لبخند من بود. فکر کردم الان وقت خوبی باشه راجع به موضوعی که مدت های زیادی ذهنم رو مشغول کرده بود و یک جا اتفاقی جوابم رو گرفتم باهاشون صحبت کنم.

یه چیزی بود که همیشه برام سئوال بود چون توی خانواده پر جمعیتی هستم، ما پسر دخترا دائم با هم کل و کشتی داشتیم همیشه داد می زدیم و مادرم بیچاره همیشه از دستمون شاکی بود البته این دعواها بین خواهر برادر توی خونه ی همه بوده و هست. ولی من همیشه به یک چیز فکر می کردم چون خودم کمابیش ساکت هستم و طالب صلح و دوستی و اصلاً از سر و صدا و دعوا کردن خوشم نمیاد. (من اصولاً قابلیت دعوا کردن رو ندارم حقیقتش رو بخواین من توی دعوا خندم میگیره- این یه رازه). این موضوع در مورد بیرون از خونه و توی اجتماع هم صدق می کنه می دیدم همه وقتی دعوا می کنن صداشون رو بلند می کنن و داد می زنن. دیالوگ تکراری من همیشه این بود "خب چرا داد می زنین؟" ما که اینقدر به هم نزدیکیم چرا داد می زنیم ؟ ما که صدای همو می شنویم نیاز به این همه بلند صحبت کردن نیست، هست!؟.

جواب من و شاید همه اینه که، خونسردی خودمون رو از دست می دیم داد می زنیم، اعصابمون به هم میزه داد می زنیم، قاطی می کنیم داد
می زنیم، تحمل نداریم داد می زنیم و داد می زنیم که خالی بشیم... اما اینا خیلی طبیعیه، ما می تونیم اخم کنیم، قهر کنیم، برنجیم، بشکنیم، اما این داد و فریاد چیه؟

تا اینکه یک روز یک جا خوندم "قلب های ما". 

بله!! قلب های ما، و من تازه متوجه شدم فلسفه ی داد زدن ما چیه!! ما نزدیکیم ولی سر هم داد می زنیم چون در واقع از هم دور شدیم؛ خودمون نه؛ قلب هامون. وقتی داد می زنیم یعنی قلب هامون دور میشه من داد می زنم چون احساس می کنم قلب طرف مقابلم از من دور شده و اون داد می زنه چون به این باور رسیده که قلب من ازش دور شده. و ما داد می زنیم!!! همیشه داد می زنیم حتی وقتی که قصد دعوا کردن نداریم.

کافیه به دو تا آدم عاشق فکر کنیم، اول با هم حرف می زنند بعد از مدتی دیگه با سکوت هم نیاز همدیگه رو می فهمن، با نگاه کردن همدیگه رو درک می کنن به این دلیله که دل هاشون به هم نزدیکه و این زمانیه که بین قلب هاشون هیچ فاصله ای نیست.

و پایان این تفکر خداوند قرار داده خداوندی که دیده نمیشه، شنیده نمیشه اما همیشه توی قلبت هست و باهات حرف می زنه و برای حرف زدن باهاش نیازی نیست لب به سخن باز کنیم. "قلب ما به قلب خدا نزدیکه".

من اون روز به دوستم و همسرش فقط گفتم:

- اجازه ندید قلبهاتون از هم دور بشن.

نظرات 12 + ارسال نظر
انجمن جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ق.ظ

صبح به خیر.
.
صحنه خوب توصیف شده است.
.
-باید به بچه می گفتی:
خاله جان ببین الآن که زانویت دولا کرده ای این پایت 2 قسمت پیدا کرده یک قسمت از ران تا زانو و یک قسمت هم از زانو تا مچ پا، حالا اگر اون پایت را هم نگاه کنی همین طور است . خوب خاله جون حالا بشمار: رو هم 4 قسمت شده .
بعد ماچش می کردی و موضوع را هم عوض می کردی تا دیگه سؤال سخت سخت نکنه!
و اما چرا با مشاهده وضع مشاجره خنده ات می گیرد:
طبیعت پاک و وجدان آگاه ما از مشاهده و یا احساس کژیها و مسائل مغایر با سرشت پاکمان معمولا سه نوع واکنش نشان می دهد شگفتی - آزردگی - خشم و شما با برخورده صحنه بگو مگو حالت اول داشته اید لذا لبخنده اتان نمود پیدا کرده است .
.
خاجی

سلام جناب آقای انصاری.
روز شما هم بخیر.
حتماً بار دیگه پرسید همین جواب رو بهش می دم با اینکه بچه های نسل نو اطلاعات عمومیشون زیادی بالاست، قانع نمی شن و حسابی آدم رو می پیچونن.

ممنون وقت گذاشتید.

علی جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ب.ظ http://www.mygolf.blogsky.com

سلام بر ارام ارام های ارامها
سلام
اول یک چیز بگم خیلی طولانی بود یعنی خیلی اما فوق العاده جذاب خیلی جذاب بود والا من خودم وقتی دو نفر دعواشون میشه اگه دوستام باشن جداشون میکنم ولی غریبه باشه حسابی می خندم اهل دعوا نیستم چون میدونم یک زبونی دارم که........................
یک روز از معلم تاریخ پرسیدم که وقتی افراد دعواشون میشه خندم میگیره گفت در عمر روانشناسی یعنی این افراد حسابی صلح طلب هستند نمیدانم شاید
اما بابت نتیجه گیریه جالبتون
اره وقتی لیلی بیمار شد فرسنگ ها از مجنون دور بود اما مجنون هم بیمار شد مجنون هرگز از فراق لیلی فریاد نزد چون میدونست قلب لیلی با اونه

خیلی مطلب زیبایی بود خیلی خیلی
دوستار هر کسی که تو دعوا می خنده
علی

سلام علی آقا.
وقتی مطلبم رو ثبت کردم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد زیر پا گذاشتن قانون 90 ثانیه بود. میشد چیزایی رو از توی حذف کرد اما شده بود دیگه. امیدوارم دوستان کمی حوصله کنند برای خوندن مطلب.
از اینکه سر می زنید و وقت می گذارید خیلی ممنونم. مطالبم اینقدر قابل ستایش و تمجید نیست شما لطف دارید.
شاد باشید.

salmina جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:25 ب.ظ http://salmina.blogno.ir/

سلام
ممنون از توجهتون
بنر جدید اصلاح شد . برای بازدید طرح جدید بنر به آدرس زیر مراجعه فرمایید . با تشکر

http://arasool.blogfa.com/

خواهش می کنم.
حتماً.

رضا انصاری شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:00 ب.ظ

سلام.وبلاگ خوب و پرمحتوایی داری فقط قالبش زیاد جذاب نیست. البته نظر منه شاید نظر دوستان چیز دیگه ای باشه. ضمنا من رضا انصاری کانون نیستم

سلام.
نظر لطف شماست.
در مورد قالب وبلاگ منو ببخشید چون بلاگ اسکای قالب های دیگه رو به خوبی ساپورت نمی کنه و من مجبورم از قالب خودش استفاده کنم. اگر روزی دیدم قالبی وجود داره که صفحه ی وبم رو به هم نمی ریزه حتماً عوضش می کنم.
خیلی خوش اومدید آقای رضا انصاری.

فصیحه شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:17 ب.ظ http://http:/www.raya.ir

باران نثار
همیشه بادت بهار

اینو بگو، اومدی یا نه؟

چریکو یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ق.ظ http://www.cherko.blogsky.com

آرام جان!

می دونی ، آدمی احساساتی داره که بهش می گن : لامسه ، ذائقه ، شامّه ، باصره ، سامعه و یه حس دیگه که بهش میگن حس ششم!
حالا اگه اینها در جای خود به درستی استفاده بشن ، قدرت آنها نمود پیدا کنه!
دو نفر با هم دعوا می کنن ، حس سامعه هر دوشون از کار می افته ، یا حس سامعه رو طوری که خودشون دوست دارن استفاده می کنن ، عامل حس ذائقه در جریان می افته ، حس باصره عکس العمل ها را رصد می کنه و اگر در اینجا حس لامسه یا عامل حس ذائقه ، کار اصلی خود رو به درستی انجام بده !!!!!!!! همه چی حله !!! اگه حس لامسه یا عامل حس ذائقه ، به نحو شدیدی عکس العمل نشون بده ، اونوقت ...
دنیای ماورایی رو می زاریم کنار ، در دنیای احساس ، قلب آدمی نیز راهی جز ابراز احساسات به کمک این خواص نداره!
پانوشت: علامت " ؟ " برای خط آخری!

درود بر چریکو.
اینقدر لامسه ذائقه گفتی که من نفهمیدم چی به چیه.
چریکو، من فکر می کنم برای استفاده از قبلمون نیاز به حس ششم یا لامسه و ... نداریم.
در مورد پانوشت هم نمی دونم به چه سئوالی برخوردی. واضح بپرس حتماً جواب می دم.
ممنون وقت گذاشتی.

فصیحه سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:33 ق.ظ http://www.raya.ir

آرامم :
آری از سفر دوم هم برگشته ام
اکنون
به خانه رسیده ام
و نارنج ها
پیش از من
از سبدم در اتاق غلتیدند

رسیدن به خیر.

فاطمه سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ب.ظ http://qhasedak.blogsky.com

آرام عزیز
مطلبی که نوشتی خیلی زیبا بود
پس واکنش شما به دعوا خنده است ، این خیلی خوبه ولی مواظب باش گاهی وقتها این خنده تو ممکنه کار دستت بده
در مورد فلسفه داد زدن در دعوا شاید به خاطر فاصله قلبهامون باشه ولی این در همه موارد صدق نمیکنه ....
گاهی وقتها همین داد زدن خودش عامل توقف دعوا میشه می تونی امتحان کنی
همیشه آرام و آبی باشی

سلام دوست عزیز.
منظور من از خنده این نیست که اگر ببینم دو نفر با هم زد و خورد هم می کنن من می خندم، نه فاطمه جان. من موقعیت خودم رو در همه جا می دونم و با توجه به شرایط اطرافم زندگی می کنم. اصولاً طالب مذاکره و صلحم و از بحث هایی که به جنجال و ناراحتی ختم میشه پرهیز می کنم.
من در واقع منظورم از خنده زمانیه که خودم بخوام عصبانی بشم و با کسی دعوا کنم. این زمانه که اصلاً نمی تونم جدی باشم.
شما نیز.
سپاس از حضورتون.

بزرگمهر سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:56 ب.ظ http://bozorgmehram.blogsky.com/

قشنگه
بزرگمهر:آرااااااااااااااااااااام
آرام:سی چه لیک میزنی (خنده(این یه رازه))
-دعوا دارم
-تو بچه ننه با مو دعوا داری بزنم........
-نه نه نه نه مگه نه تو از دعوا خشت نمیومد آخ آخ آخ
- حالا یه چی تو وبلاگم نوشتم تو قد علم میکنی؟؟؟؟؟
-خو خو بوا غلط کردم آآآآآآآآآخ
.
.
.
شوخی کردم جدی نگیر
خیلی قشنگ نوشتی
بدرود

تا می تونی شوخی کن. مطمئن باش ناراحت نمیشم.
خیلی هم قشنگ نبود آقای بزرگمهر. خودم زیاد خوشم نیومد حقیقتش خواستم حدفش کنم ولی خب دیگه ....
بدرود تا درودی دیگر.

پسر آریایی پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:12 ب.ظ

سلام.در ادامه نظر دوستمون سایت های زیادی هست که قالب وبلاگ بلاگ اسکای رو ارائه میدن.یه سر به این سایت بزنید،قالب های جالبی داره.

سلام.
امتحان کردم سایت های مختلف رو اما خب فقط تونستن وبلاگ رو به هم بریزن. باز هم امتحان می کنم. ممنون.

پسر آریایی جمعه 31 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ق.ظ

مرسی از اینکه به نظرات توجه میکنین و بهشون پاسخ میدین.منتظر مطالب جدیدتون هستیم

خواهش می کنم. ممنون که وقت می زارید.

آرزوجون چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام گلم
چرا اینقدر اول جوانی ناامیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نکنه شوهر میخوای؟؟؟

برو شاد باش
خوشبحالت که دختری
خوشبحالت که کار میکنی
خوشبحالت که تحصیل کرده هستی
خوشبحالت که بابا داری
خوشبحالت که مامان داری
خوشبحالت که مجرد هستی
خوش به حالت که............

درود به همکاره عزیز
کوش نا امیدی؟ شوهر؟ همون مرد دیگه؟ هان!! واسا فکر کنم بهت میگم.
چقدر خوشبحالات!!!!
واقعن هینطوره.
گاهی بیا و این خوش بحالاتم رو بهم یادآوری کن.
خوش اومدیییییییییی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد