"تقدیم به دختر دریا دلی که به دست بی مهر پدر به خاک شد"
می شکنی در خودت
سکوت می کنی
دلخوری!!
می مانی آن زیر، آن زیر
آن زیر که زیر پاست،
حقوقت پایمال می شود
به دست دگری!!
آرام نمی شوی
بغض می کنی هر دم
درد داری
اما باز می گذری!!
نیستند در کنار تو
ولی هر لحظه پشت سر
از تمام لحظه های تو می کنند داوری!!
می خواهی بمانی،
زندگی کنی،
ظلم می کنند،
می شکنند،
به نام مقدس مرد....
و تو هر دم فرو می ریزی و رنج می بری!!
تا که می خواهی دوست بداری
عاشقی کنی،
چنان می کنند که می خواهی تمام آسمان دلت را بالا بیاوری!!
اما!!
بمان،
بخند،
زندگی بکن،
باش و به جز خدا
پیش کسی بندگی مکن،
تو بهتری ...
تو سری...
آری تو دختری!!
تو سری!!
" تیر 1390"
بعضی وقت ها سئوالاتی برامون پیش میاد که زیاد دوست نداریم اونا رو بپرسیم یا قبول داریم که خنده داره و یا مطمئنیم که جوابی برای این سئوال وجود نداره. این موضوعیه که من همیشه توش گیر می کنم مثل سئوالاتی که گاهی بچه ها ازمون می پرسن و ما بدون فکر یک جواب از سر باز کن بهشون می دیم (امروز به کوروش بچه خواهرم گفتم: خاله می خوای غذا بخوری چهار زانو بشین، وقتی چهار زانو نشست به پاش نگاه کرد و گفت: خاله حالا این کجاش چهار تا زانو شد؟ بازم دو تا زانوهه که. و متاسفانه من فلسفه ی چهار زانو رو نمی دونستم). خیلی از مسائلی که ازشون بی تفاوت می گذریم برای خودشون معنی خاصی دارن فقط چون جزئی از عادات شده و یا وارد زندگی روزمره ی ما شده به طور مداوم، زیاد بهش توجه نمی کنیم کافیه به این مسائل عمقی نگاه کنیم اون وقته که برامون سئوال میشن و تازه متوجه میشیم خیلی هم بی ارزش و بی معنی نیستند.
چند وقت پیش یکی از سوالات عجیب ذهنم از مجهول به معلوم رسید نه به وضوح ولی با یک دید فلسفی، خوشبینانه و تا حدودی هم روحانی - مذهبی.
رفتم خونشون دیدم سخت دارن با هم بحث می کنن. مثل همیشه؛ بحث های زن و شوهری. از اون بحثا که این میگه همش تقصیر توهه.... اون میگه همش تقصیر توهه.... اگر تو این کارو می کردی .... اگر من این کار و می کردم و و و..... یه بحث که نمی خوام داوری کنم و بگم بی دلیل و به قول خودمون الکی. بلاخره زن و شوهرا زیاد بحث می کن. روی مبل نشستم و نگاشون کردم یکی توی آشپرخونه و دیگری توی سالن پذیرایی. اینقدر هر دو داد زدن که خسته شدن، یهو هر دو نگاشون به من افتاد که پامو انداختن روی پام و مثل همیشه لبخند روی لبم هست و فقط نگاشون می کنم.(قبول دارم که یه جا که دو نفر دعوا می کنن نباید لبخند به لب بود ولی خب من تمام وقت داشتم به یک موضوع فکر می کردم و این دلیل خنده ی من بود).
هیچی بهم نمی گن اما تابلوهه که با نگاشون میگن. تو چرا می خندی؟
حقیقتش یک ساعت و ده دقیقه بود رسیده بودم حتی نپرسیدم چتونه؟!! یا...، ای بابا صلوات بفرستید؟!! یا...، باز شما دارین دعوا می کنین؟!! فقط نشستم و نگاشون کردم و توی این تو تو توها متوجه شدم که مشکل چیه. خیلی بزرگ نبود و بدون سر و صدا هم حل می شد. ولی موضوع دعواشون یک بحث جداگونه هستش.
هر دوشون ساکت شده بودن. نه اینکه از بودن من خجالت کشیدن، نه!! اونا فقط به این نتیجه رسیدن که این همه دعوا فایده نداره. چون هیچ کدوم نمی خواد قبول بکنه که مقصره و هیچ کدوم نمی خواد کوتاه بیاد. دوستم ظرف میوه رو گذاشت روی میز. شوهرش هم اومد نشست.
- خب.
در هر صورت هر دوشون می دونن تا فردا هم بحث کنن من اگر شده بدون خداحافظی برم دخالتی نمی کنم. پس خوبش فقط برای لبخند من بود. فکر کردم الان وقت خوبی باشه راجع به موضوعی که مدت های زیادی ذهنم رو مشغول کرده بود و یک جا اتفاقی جوابم رو گرفتم باهاشون صحبت کنم.
یه چیزی بود که همیشه برام سئوال بود چون توی خانواده پر جمعیتی هستم، ما پسر دخترا دائم با هم کل و کشتی داشتیم همیشه داد می زدیم و مادرم بیچاره همیشه از دستمون شاکی بود البته این دعواها بین خواهر برادر توی خونه ی همه بوده و هست. ولی من همیشه به یک چیز فکر می کردم چون خودم کمابیش ساکت هستم و طالب صلح و دوستی و اصلاً از سر و صدا و دعوا کردن خوشم نمیاد. (من اصولاً قابلیت دعوا کردن رو ندارم حقیقتش رو بخواین من توی دعوا خندم میگیره- این یه رازه). این موضوع در مورد بیرون از خونه و توی اجتماع هم صدق می کنه می دیدم همه وقتی دعوا می کنن صداشون رو بلند می کنن و داد می زنن. دیالوگ تکراری من همیشه این بود "خب چرا داد می زنین؟" ما که اینقدر به هم نزدیکیم چرا داد می زنیم ؟ ما که صدای همو می شنویم نیاز به این همه بلند صحبت کردن نیست، هست!؟.
جواب من و شاید همه اینه که، خونسردی خودمون رو از دست می دیم داد می زنیم،
اعصابمون به هم میزه داد می زنیم، قاطی می کنیم داد
می زنیم، تحمل نداریم داد می زنیم و داد می زنیم که خالی بشیم... اما اینا خیلی
طبیعیه، ما می تونیم اخم کنیم، قهر کنیم، برنجیم، بشکنیم، اما این داد و فریاد
چیه؟
تا اینکه یک روز یک جا خوندم "قلب های ما".
بله!! قلب های ما، و من تازه متوجه شدم فلسفه ی داد زدن ما چیه!! ما نزدیکیم ولی سر هم داد می زنیم چون در واقع از هم دور شدیم؛ خودمون نه؛ قلب هامون. وقتی داد می زنیم یعنی قلب هامون دور میشه من داد می زنم چون احساس می کنم قلب طرف مقابلم از من دور شده و اون داد می زنه چون به این باور رسیده که قلب من ازش دور شده. و ما داد می زنیم!!! همیشه داد می زنیم حتی وقتی که قصد دعوا کردن نداریم.
کافیه به دو تا آدم عاشق فکر کنیم، اول با هم حرف می زنند بعد از مدتی دیگه با سکوت هم نیاز همدیگه رو می فهمن، با نگاه کردن همدیگه رو درک می کنن به این دلیله که دل هاشون به هم نزدیکه و این زمانیه که بین قلب هاشون هیچ فاصله ای نیست.
و پایان این تفکر خداوند قرار داده خداوندی که دیده نمیشه، شنیده نمیشه اما همیشه توی قلبت هست و باهات حرف می زنه و برای حرف زدن باهاش نیازی نیست لب به سخن باز کنیم. "قلب ما به قلب خدا نزدیکه".
من اون روز به دوستم و همسرش فقط گفتم:
- اجازه ندید قلبهاتون از هم دور بشن.
هزاران هزار رنگ رنگارنگ
هزاران هزار چهره ی هزار رنگ
هزار عشق، هزار حرف تکراری
هزار گفته که می شود هر کجا یک رنگ
هزار دست رو به سوی آزادی
هزار پنجه که می کشد بر زمین چنگ
هزار گلوله، هزار تفنگ
هزاران هزار سال که می کند دنیا جنگ
هزار مرد پریشانو، هزار مادر گریانو
هزار بچه ی سرگردان، هزار دست، هزار سنگ
هزاران هزار روح ناآرام، قلب آشفته
هزاران دل خون دیده در سینه، تنگ
هزار تبصره ی بی مهر، هزار نکته ی بی نقطه
هزار وعده ی فردا و، هزار حرف قشنگ
هزاران هزار سال ساعت سرگردان
دگر تیک تیک نه، هزار سال دَنگ دَنگ!!
امان!! امان از این همه هزار تو در تو
امان، از این دنیای هزار رنگ!!
"آرام- تیر 1390"
پانوشت:
آرام خلیفه متولد 1363 .
پدر عزیزم: ماندنی فرزند مرحوم حبیب خلیفه.
مادر عزیزم: منیژه فرزند مرحوم شیخ احمد اصبعی.