این روزا به قول و قرار کسی نمیشه اطمینان کرد، جالب اینکه اینقدر زندگیامون پیچیده شده که رو قول و قرار خودمون هم نمی تونیم حساب کنیم. اینقدر درگیریم که یادمون میره پیامی اومده و جواب باید داد، تماسی گرفته شده باید خبر گرفت، تا پامون نخورده به لیوان چایی و خونه داغون نشده یادمون نمیاد که قرار بوده چایی بخوریم، گوشیمونو تو یخچال جا میزاریم، عینک رو چشممونه با عصبانیت دنبالش می گردیم. 2 ماه بیشتره می دونم که امروز تمرینه باز سر ظهر پیام می دم کارگردان (بیچاره از دست ما)، اونم با ترس: وحید امروز تمرینه؟ دائم تو ترسیم و به هیچ چیز اطمینان نداریم، شک داریم، دیر باور می کنیم یا اصلن باور نمی کنیم. اعتماد!! اعتماد؟ اعتماد... اعتماد دربه در شده، دیگه کسی حرف کسی رو باور نداره و این تاوان دروغ های بزرگه. چمون شده چرا دیگه هیچی ساده نیست؟ بعد یه چیز دیگه تا سادگی می کنی، تا بی ریایی، تا صداقت می کنی، تا رفاقت می کنی، چه ها که پشت سرت نمیگن، چه کارا که باهات نمی خوان بکنن. چه القابی که بهت نمی دن..... همه چیز سخت و پیچیده شده. (روحانی قرار بود این وضعو درست کنی پس چی شد؟ ما هنوز سر درگمیما!!!)
این ماه برام ماه خیلی سختیه، اول کار تیاترم، بعد مغازم و بعد دانشگام. همه در هم تنیده شده و استرس گرفتم بدجور. داشتم یه سری برنامه هامو یادداشت برداری می کردم امیر نشسته بود کنارم گفتم دلم می خواد بززززززززززززنمت. نگام کرد گفت چته؟ گفتم استرس دارماااااااااا. زدیم زیر خنده. در این حدم.
به قول صادق هدایت برای من بزرگترین معجره این است که من وجود دارم.