گاهی وقتا یه کارایی می کنی که علاقه داری، گاهی وقتا یه کارایی می کنی که مجبوری و گاهی وقتا یه کارایی می کنی که خیلی کنجکاوت کرده (از اون کارها که یه زمانی مطمئن بودی خیلی احمقانست و هرگز نمی خواستی انجامش بدی).
یه خونه ساده، بعد از یک بار زنگ زدن خانمی از آیفون جواب داد و در روز باز کرد و یه حیاط ساده. و یک سگ کوچولوی پشمالوی سیاه که خیلی هم ساده نبود دم در ورودی. داشتم نازیش می کردم که دوستم صدام زد.
- آرام بیا تو.
و یک اتاق ساده، یک میز و صندلی و تعدادی صندلی چسبیده به دیوار برای مراجعه کننده هایی مثل ما. اولین صندلی کنار میز رو انتخاب کردم و نشستم، دوستم زهرا بغل دستم نشست، خدکار و مدادش رو هم در آورد که شنیده ها رو بنویسه. دو تا عکس فروهر بزرگ زیر شیشه ی میز بود که توجهم رو به خودش جلب کرد و یک سینی که توش حدود 8 تا فنجون بود و دیگه هیچ.
بعد از چند دقیقه یه خانم که... "نمی دونم" ساده بود یا نه... (میشه گفت یه خانم خانه داره نرمال و مرتب) اومد و پشت میز نشست. قبل از اومدن تصویری ازش توی ذهنم ساخته بودم یا نه رو "نمی دونم".
یه کاغذ A4 رو از وسط نصف کرد صداشو شنیدم که آروم بسم الله گفت. حقیقتش به نام خداش خیلی به دلم نشست "نمی دونم" شاید چون از ته دل گفت. از توی کشوی میزش دو تا شمع برداشت یکیش رو روشن کرد و با همون شمع، شمع دیگه رو هم روشن کرد.
- تا زمانیکه شمع روشنه بهش نگاه کن و نیت کن.
بهش گفتم منو ببخشه چون نیت خاصی ندارم و فقط می خوام حرفاشو بشنوم. نگاهی بهم انداخت و گفت: باشه. شروع کرد اشک شمع رو روی کاغذ با شمع دیگه پخش کردن، یهو یکی از شمع ها خاموش شد شنیدم که گفت:"نچ" انگار انتظار نداشت اینقدر زود خاموش شه. یه ذره بین بزرگ داشت، روی کاغذ گرفتش و کمی به نقش های روی اون نگاه کرد. به کاراش دقیق شده بودم "نمی دونم" توی کاراش دنبال چی بودم. یه نقطه ضعف؟! یه اشتباه؟! یه چیزی که بتونم بگم "چه کار مسخره ای" اما ندیدم شاید به این دلیل که برام یه اتفاق تازه بود و شاید فالگیر خیلی حرفه ای بود و شاید "نمی دونم". شروع کرد با مداد فاصله های بین اشک های ریخته رو پر کردن، یعنی همه رو با یک خط به هم متصل کرد.
- 1خبر 2 تعجب 1 حرکت مهم.
نگام کرد "نمی دونم" نگاش صادق بود یا نه! شروع کرد به گفتن. می گفت و نقطه ها رو به هم وصل می کرد و روی کاغذ می نوشت به موضوعاتی اشاره کرد که بعضی هاش برام جالب بود، بعضی هاش باعث شگفتی و تعجبم شد، بعضی از اونها نگرانم کرد و بعضی هاش کمی شاخمو در آورد. که چطور می دونه؟!
همیشه معتقد بودم و هستم که اگر انسان به یک درخت خشکیده هم معتقد باشه اون درخت می تونه براش پیامدهای خوب داشته باشه چون انسان قدرت جذب نیروهای مثبت و منفی رو داره.
فقط کنجکاوی بود و بعد تنوع. تجربه کردنش هرچند هزینه بر
بود ولی خب "انگار" "فکر کنم" "شاید"
"نمی دونم" "ظاهرن" خالی از لطف نبود. می خوام هرچند وقت به انرژی های مثبت توی فال نگاه کنم.
ت.ن:
داشت ولی "نمی دونم" چرا نوشتم و پاک کردم.