اینجا هلیلست. ساعت 3:09 دقیقه بامداد.
بعد از 4 ماه اومدم بنویسم. یعنی اصلن قصد نوشتن نداشتم، خب نه که نداشتم، فقط فکر نمی کردم امشب باشه.
دو شب پیش پدر مرجان به آسمون پر کشید، نمی دونستم زمانی که من عقد میکردم با آقا حمید دوستم پدر مریضش رو توی بیمارستان رها کرده و اومده که من شاد باشم، نمی دونستم یک ماه کامل همه چیز رو از من مخفی کرده که آرامشم رو به هم نزنه. وقتی تو آغوشم گریه کرد رفاقتش درد رو دلم گذاشت. روحت شاد عمو حسین، ناراحتم که نتونسم بیام عیادتت و برات دعا کنم. برو که برا آمرزشت حالا دعا می کنم، روحت شاد باشه.
فکر نزاشت امشب بخابم، رفتم آب بخورم یه عالمه ظرف دیدم تو آشپزخونه برگشتم و دراز کشیدم، همزادم گفت مامانت زیاد روبراه نیست، پاشدم هندزفری رو گذاشتم رو گوشی و رفتم تو آشپزخونه، فکر باعث شده بود یادم بره که چقد خسته هستم، اصلن فکر خواب رو برده بود. ظرفها که تمام شد افتادم به جون تمیز کردن آشپرخونه. گاز رو تمیز کردم، ظرفها رو جابجا کردم، همه چیزایی که بخاطر شب نشینی خانواده به هم ریخته بود رو مرتب کردم دوست نداشتم کار تمام بشه ولی بلاخره کاری برای انجام دادن نموند و باید می اومدم تو اتاق. امیرحسین لبتاب رو خاموش نکرده بود. نشستم رو تختم و تو تاریکی اتاق گذاشتمش رو پاهام. وبلاگم رو که باز کردم دو تا کامنت عجیب از دوستی که ظاهرن از محله دل خوشی نداره و درد دلش رو سر من خالی کرده رو خوندم. چی بگم بهت هم محلی؟ نمی تونم چیزی بهت بگم فقط مثل من که امشب تمام وجودم شده فکر و خیال بشین و فکر کن. همه چیز درست میشه هم محلی. بلاخره درست میشه. مثل همسرم بگو اول خدا. بلاخره که تا ابد اینطور نمی مونه و درست میشه. یعنی نمیشه که نشه.
امشب یه لحظه به ذهنم گذشت شاید آخرین شبه برا مادرم ظرف میشورم، شاید قراره فردا نباشم تو این دنیا. خندم گرفت، همزادم گفت چرا می خندی؟ فکر کردی نمیشه؟ شاید بشه. شاید این آخرین بار باشه مینویسی. بهش گفتم الان وقت رفتنم نیست چون خیلی کارا هست که می خوام انجام بدم. باید بتونم انجامشون بدم. هرچند می دونم اگر قرار باشه برم میرم. دلم می خواد نوشته خودم رو پاک کنم و بخابم اما بازم دارم مینویسم و همزادم میگه بنویس شاید این آخرین باشه و من باز هم میخوام که پاکش کنم.
میرم پاراگراف بعدی، آره زندگی اینه. همیشه می خوای بمونی و خیلی کارا که انجام ندادی رو انجام بدی. می دونی اگر اینطور که هستی بری نمی تونی آسوده باشی. می خوام فردا که بیدار میشم خوب فکر کرده باشم و بتونم خیلی چیزا رو تغییر بدم در خودم و یادم باشه که میشه خیلی بهتر بود هرچقدم که بدونی چقد سخته خیلی بهتر بودن.
ت ن:
از یه جا که فکرشو نمی کنی شروع میشه، یه جا که تو ذهنت اصلن قرار نبوده اونجا باشه، اولش همی چیز آرومه، هیچی نیست به جز احساساتی که شکل خاصی ندارن، احساساتی که فقط احساسات هستند و قرار نبوده خیلی هم ناب باشن. می تونی راحت بگذری، می تونی راحت ندید بگیری، می تونی رد بشی و فقط کمی ذهنتو مشغول کنه، می تونه مثل همیشه لبخند بزنی و مثل خیلی قبلترها بگی "نه" و اینقد خیالت راحت باشه که انگار همون دختر روی ماهی، همونی که اول کارتونا میاتش که نشسته رو ماه و پاهاش سرخوشانه آویزونه و یه طناب انداخته زمین انگار داره ازاون پایین ماهی میگیره، اونوقتا که نمی دونستیم اون پایین زمینه و قرار نیست دریایی چیزی باشه. آره بتونی خیلی راحت بگی نه. اما یهو دلت سربخوره و بیوفته یه جا که خیلی نرمه، خیلی لطیفه، خیلی قشنگه یه جا که خیلی حالتو خوش می کنه. یه جا که خود خوده خدا صداش میاد که هی با توام، جات همینجاست. بگه دیگه تموم شد اون وقتایی که وقتی می گفتی نه قرار نبود دلت یهو سر بخوره و بیوفته یه جای نرم و لطیف و قشنگ که حالتو خوش می کنه. یک نفر میشیم اما نمیشه پذیرفت که یک نفر میشیم، دو نفر میشیم در یک نفر و اون یک نفر باید دو نفر رو در خودش جای بده، دو نفر با بعضی سلیقه های متفاوت، بعضی افکار متفاوت و یا شاید یک دنیای متفاوت.
می خوام برم پیش بز مهربون توی سرزمین حیوانات و اعتراف کنم که عاشق آقا حمید شدم. بهش بگم که می خوام کمکش کنم که بتونه ملکه تاریکی رو نابود کنه ...