چند وقته تو خیابون آرام می دیدمش هر روز یک گوشه از خیابون رو انتخاب میکرد و بیشتر مواقع روبروی مغازه می نشست که توجه من رو جلب میکرد، گاهی به خودم می اومدم که مدت زمان زیادیه دارم بهش نگاه می کنم، نگاهم هیچ دلیل خاصی نداشت، یا شایدم داشت و نمی خواستم بهش فکر کنم. یه کارتن پهن می کرد زیر پاش و تا یه ساعت خاصی که به تاریکی نخوره اونجا می نشست، اوایل همه از کنارش رد می شدن اما مدتیه یا یه ماشین براش نگه میداره دست بچه یا یه آدم بزرگ ازش میاد بیرون، یا عابرای پیاده کنارش توقف می کنن. ظاهرن خیابون و آدماش پذیرفتنش و بهش عادت کردن. امروز برای سومین بار اومد پیشم توی مغازه که خنک بشه، براش صندلی گذاشتم روبروی کولر و نشست. گفت بهمنی متولد شدم، پدرم دشتستانی و مادرم کازرونی (شایدم برعکس) تو خونه دو تا دختر مجرد داره و یه پسر که کمی مشکل روحی داره. و دختر و پسری هم داره که ازدواج کردن و حالا برای خرجیش میاد اینجا.
به طرز خاصی حرف میزنه، صورتش مهربونه، وقت صحبت کردن لباشو به طرز خاصی جمع می کنه و این باعث میشه بیشتر به صورتش زل بزنم. باد کولر که خنکش کرد بدون هیچ مقدمه ای گفت: اومدن کولرم رو بردن بعد گفتن کولر رو دزدیدن ازشون اما من مچشون گرفتم.
سنی ازش گذشته و به قول خودش دیگه اون آدم اولی نیست. گفتم متوجه حرفش نشدم و برام تعریف کنه اگر دوست داره. جابجا شد رو صندلی، چند دقیقه ای لباشو همونطوره خاص نگه داشت و گفت: دخترم کولری داشت که داده بود به من، چند وقت قبل اومد گفت کولرم خرابه و بردش. بعد مدتی سراغ کولر رو گرفتم گفتن کولر رو ازشون دزدیدن. (مو هسته ی خرمایی که شما خوردین رو هم شمردوم). از خدا خاستم به اون شیر پاکی که دادمشون دستشون رو کنه، یهو رفتم در خونشون خدا بخاد و من ببینم دامادم با کمک دو نفر دیگه دارن کولر رو بار وانت می کنن. قایم شدم یه گوشه دنبال وانت رفتم دو کوچه اونطرفتر بردنش تو سمساری، کولر رو پیاده می کردن که سرم رو کردم داخل سمساری و گفتم: چه دزد گردن باریکی. دامادم شکه شد و خندید و گفت: حالا گردنش خرد نکنی. و من گفتم: مگه مال بوام خورده؟؟
نمی دونم چرا به کتاب 1984 جورج اورول فکر کردم، به استخان فسیلی که از یه لایه زمین سر بیرون میاره و باعث شکستن یه نظریه جامعه شناسی میشه. می فهمم چگونه اما نمی فهمم چرا!
گفت دیروز رفتم هلیله. گفتم: مادر منم بچه اونجام. گفت: جدی؟ کجا میشینی؟ گفتم: میدون مخابرات. گفت: خواهرم تو هلیله زندگی میکنه بهم گفته برم پیشش زندگی کنم. پسرم که تو بهمنیه هم گفته بیا پیشم زندگی کن. حالا تا نظر دخترامو بپرسم بعد تصمیم بگیرم.
نمی خوام از احساسات خودم بگم. فقط وقتی رفت به فقر فکر کردم، به دختر پیرزن فکر کردم، به انگیزش فکر کردم، تو دلم ازش سئوال کردم وقتی کولر خونش رو روشن میکنه آیا احساسی هم داره؟ آیا به چیز دیگه ای هم فکر می کنه؟ ازش سئوال کردم آیا پول کولری که فروخت ارزش گرمای اتاق مادر و خواهرا و برادر مریضش رو داره؟ نمی دونم. بلخره خاستم بهش مثبت فکر کنم، با دید دیگه نگاه کنم اما دیدم هیچ چیزی که ارزش این درد رو داشته باشه وجود نداره.
اگر کمی چشم باز کنیم، اگر کمی بهتر ببینیم، اگر کمی بیشتر فکر کنیم به این باور می رسیم که چقدر خوشبختیم، هرچقدر بیشتر فکر کنیم بیشتر سپاسگذاریم و هرچقدر بیشتر سپاسگذار باشیم بیشتر آرامش می گیریم و هرچقدر بیشتر آرامش بگیریم بیشتر به خداوند نزدیک میشیم و باز هم سپاسگذار میشیم.
بلند شدم ببینم هنوز هست یا نه، دیدم نشسته روی زمین و هر بار یک سمت خیابون رو نگاه میکنه.
پروردگارا هیچ کسی اسیر فقر نباشه. آمین.