میگفت: یه روز دیدم دوستم تو دبیرستان گوشه ای نشسته و گریه می کنه، دلم سوخت رفتم طرفش گفتم چی شده؟ گفت: مادرم مریضه و نیاز به پول داریم یه سکه بهار آزادی تو گردنم بود بدون اینکه حتی لحظه ای فکر کنم پلاکو توی دستم مشت کردم و کشیدمش طوری که حلقه های زنجیر از هم جدا شد پلاکو کشیدم بیرون و دادمش. 6 سال قبل وقتی به مادرم دروغ دادم که زنجیرم باز شده و پلاکو گم کردم دلم نسوخت، هیچ پشیمون نبودم، هیچ فکر نکردم که دوستم گولم زده، اما وقتی چند وقت قبل دوستم رو تو خیابون دیدم از بین شال بازش توی گردنش سکه آشنایی رو دیدم که هدیه مادرم بود و بینهایت دوستش داشتم ماتم برد روی گردنش گفتم نفروختیش؟ مگه مادرت مریض نبود؟ وقتی دید که متوجه شدم خجالت کشید گفت: پولو جور کردیم چون این طلا بود دلم نیومد بفروشمش. حال بدی پیدا کردم. خاطره 6 سال قبل تو ذهنم جون گرفت یاد اون لحظه ای افتادم که مادرم پلاکو برام خرید گفتم بره برام سوراخش کنه بتونم بندازم توی زنجیر نازکی که داشتم، یاد اون لحظه ای افتادم که با تعصب زنجیرم رو کشیدم و گفتم گور بابای پلاک، بیا اینو بگیر برو شاید بشه خرج مادرت کنی. حتی یادم اومد اون لحظه تو ذهنم گذشت که زنجیرو بدم اما دیدم قیمت پلاکه بیشتره، یادم اومد گفت جواب مادرتو چی می دی؟ گفتم میگم گم شده، و دروغ دادم. یادم اومد چقدر به خودم افتخار کردم و خوشحال بودم که تونستم دلی رو شاد کنم. میگفت: اون روز من فقط 18 سالم بود با یه دل بزرگ. میگفت: باز امروز هم نخواستم خجالت بکشه گفتم: من دادمش به تو، دیگه مهم نیست که تو چیکارش کردی. اما ....
تا این لحظه با خودم فکر کردم چقدر قشنگ تموم می شد این قصه اگر دوست بی مرام مستوره پلاکو مثل 6 سال قبل، از توی گردنش بیرون می آورد و میزاشت تو دست دوستی که دل بزرگی داشت. اما حیف که ...
بوشهر- عالیشهر 1392