نرسی ۲

چه خوبه که جاده زندگیمون رو اینقدر سبز کنیم که وقتی به آخر میرسیم یه ستاره باشیم.

نرسی ۲

چه خوبه که جاده زندگیمون رو اینقدر سبز کنیم که وقتی به آخر میرسیم یه ستاره باشیم.

مستوره

میگفت: یه روز دیدم دوستم تو دبیرستان گوشه ای نشسته و گریه می کنه، دلم سوخت رفتم طرفش گفتم چی شده؟ گفت: مادرم مریضه و نیاز به پول داریم یه سکه بهار آزادی تو گردنم بود بدون اینکه حتی لحظه ای فکر کنم پلاکو توی دستم مشت کردم و کشیدمش طوری که حلقه های زنجیر از هم جدا شد پلاکو کشیدم بیرون و دادمش. 6 سال قبل وقتی به مادرم دروغ دادم که زنجیرم باز شده و پلاکو گم کردم دلم نسوخت، هیچ پشیمون نبودم، هیچ فکر نکردم که دوستم گولم زده، اما وقتی چند وقت قبل دوستم رو تو خیابون دیدم از بین شال بازش توی گردنش سکه آشنایی رو دیدم که هدیه مادرم بود و بینهایت دوستش داشتم ماتم برد روی گردنش گفتم نفروختیش؟ مگه مادرت مریض نبود؟ وقتی دید که متوجه شدم خجالت کشید گفت: پولو جور کردیم چون این طلا بود دلم نیومد بفروشمش. حال بدی پیدا کردم. خاطره 6 سال قبل تو ذهنم جون گرفت یاد اون لحظه ای افتادم که مادرم پلاکو برام خرید گفتم بره برام سوراخش کنه بتونم بندازم توی زنجیر نازکی که داشتم، یاد اون لحظه ای افتادم که با تعصب زنجیرم رو کشیدم و گفتم گور بابای پلاک، بیا اینو بگیر برو شاید بشه خرج مادرت کنی. حتی یادم اومد اون لحظه تو ذهنم گذشت که زنجیرو بدم اما دیدم قیمت پلاکه بیشتره، یادم اومد گفت جواب مادرتو چی می دی؟ گفتم میگم گم شده، و دروغ دادم. یادم اومد چقدر به خودم افتخار کردم و خوشحال بودم که تونستم دلی رو شاد کنم. میگفت: اون روز من فقط 18 سالم بود با یه دل بزرگ. میگفت: باز امروز هم نخواستم خجالت بکشه گفتم: من دادمش به تو، دیگه مهم نیست که تو چیکارش کردی. اما ....

تا این لحظه با خودم فکر کردم چقدر قشنگ تموم می شد این قصه اگر دوست بی مرام مستوره پلاکو مثل 6 سال قبل، از توی گردنش بیرون می آورد و میزاشت تو دست دوستی که دل بزرگی داشت. اما حیف که ...

 

بوشهر- عالیشهر 1392

 


92

کمی قبل از تحویل سال:


مرجان داشت با حسامی کوچولو سرو کله میزد و حالش شکر خدا خوب بود.

طاهره حالش عالی بود حال و هوای خونشون پر از شادی بود چون دکترا گفتن نوشون مشکلی نداره. خدا رو شکر.

مژده جواب تماسم رو نداد اما از پیام زیباش می دونم که خوبه.

زهرا، عروس خانم. خوشبخت باشه.

نادیا و بوا سپهر طبق معمول گله مند که چرا نیستم.

سمیه با پسر عمه شاده.

داداش امیر کمی ضد حال خورده چون چشماشو عمل کرده و این روزا تو خونست.

آبجی زهره از تحول در حال انفجاره.

حال و هوای مامان منیژه و بابا ماندنی تو این چند ساعت مثل 10 سال قبله.

حاجی از فاطمه و دیگر بچه ها تقدیر و تشکر کرده بود. به من هم لطف داشت با یه پیام شاد. یهو یاد جمله یکی افتادم که گفت حاجی خیلی روشنه.

چرکو هست ولی نیست پس جاش هم خالیه هم خالی نیست.

آریوی مهربون همونه اما نمی دونم این دور دنیا خودشه یا نه!!

علی عمو رحمت، دلش گرفته و چند وقته ساز رفتن میزنه. با روحیه ای که ازش سراغ دارم می دونم برمیگرده به زودی.

مرتضا انصاری از شهید فداکار نادر مهدوی گفته بود. روح تمام شهیدامون شاد.

عمو رحمت عزیز از 2 بهمن مطلبی نزده اما گندم های هفت سین رو براش فرستادم و پیامی پر از امید گرفتم.  

ای کاش آقای اسداله انصاری وبشون رو کمی متحول میکردن که بشه نظر داد.

بیدشهر آباد از مصدق گفته و جمله به یاد ماندنیش.

خانواده سبز هلیله خیلی وقت پیش سلامی دوباره کرد اما برنگشته.

بزرگمهر و صدای زیبای دفش تو این روزا چه صفایی داره.

وحید هنوز از دختر شکلاتیه مهربون، مهربونی و شکلات میگیره. زندگیش شکلاتی.

فاطمه شیرین زبون داره کودکیشو پشت سر، و قدم توی جاده بزرگی و بزرگ دیدن میزاره.  

حمید عمو حسن تو فکر تحوله، مطمئنم تا آخر 92 یه آدم دیگست.

مجتبا رفته خونه دوستش و زحمات مادر دوستش رو به باد داده البته قول داده بره خودشو لو بده.

محله هلیله هنوز توی داستان گنجه. یعنی امکانش هست برا گنج رفته باشه؟

وقتشه بچه های مسجد امام حسین متحول بشن.

پسر همسایه. مسعود کی مو؟!!! مطمئنم از حال و هوای اون شب بیاد موندنی در اومده دیگه و به زودی نو میشه.

سید جمال اینقدر کوه پردیس بهش خوش میگذره که قصد برگشت نداره.

کنجیر.

مسجد الرسول رو خوندم و شاد شدم.

سید اصغر امیدوارم ورزش محله رو با اون بدشاسی بیخیال نشده باشه.

برا بیداد هم بلاخره یه روز خوب میاد.

خاکستری با یه رنگ دیگه اومد اما هنوز نمی دونم چه رنگیه.

و طنزوک هنوز تو خواب زمستانیه.

 

 

یا مقلب، قلب ما در دست توست

یا محول، حال ما سر مست توست

کن تو تدبیری که در لیل و نهار

حال قلب ما شود همچون بهار

یک پایان و یک شروع دوباره مبارک.


خدایا قلم دستته و برای سال نو مینویسی. 92 رو برای تمام مردمم سبز بنویس. آمین.

 

عشق و نفرت رفیقن

هیچوقت به عمق این فاجعه پی نبرده بودم. به اینکه یک ذهن درگیر چقدر می تونه بد و یا شاید وحشتناک عمل کنه.

برای صحبت راجع به موضوعی وارد اتاق رئیس دانشگاه شدم وقتی گفتم سلام آقای .... ذهنم گفت: دینننگ. یه علامت خطر بود ولی اصلن متوجه نشدم. وقتی رئیس دانشگاه زل زد بهم و با یه لحن عجیبی که نمی تونم توصیفش کنم گفت: من کیم؟. دیننننگ. این دینگ دومی خیلی منو ترسوند. جواب دادم آقای ...... یک لحظه به خودم اومدم. فامیل رئیس دانشگاه این نیست پس چیه؟ واقعن نمی تونستم به یاد بیارم، فقط تازه متوجه شدم که دارم اشتباه می گم. عذرخواهی کردم و گفتم: منو ببخشید، همیشه شما رو به دوستانم معرفی کردم اما تو این لحظه نمی تونم فامیلتون رو به یاد بیارم. باور کنید حتی نمی دونم فامیلی که گفتم متعلق به کیه. رئیس با این عذرخواهی کمی نرم شد و گفت: ترم اولی؟

 ای وای چقد بد شد!! ای کاش تو دلش فکر نمی کرد که: "حتمن ترم اولیه که منو نمیشناسه!!!" اینجا دیگه هنگ کردم ولی دل زدم به دریا، آبرویی بود که ریخت. گفتم: نه می خوام کارشناسی بخونم. چهره درهم رئیس بدجور حالمو گرفت خیلی خجالت کشیدم. گفت: می خوای کارشناسی بخونی هنوز اسم منو نمی دونی؟ وقتی فامیلش رو گفت تاااااازه متوجه شدم فامیلی که با اون رئیس رو صدا زدم متعلق به کیه. آآآآآآآآآآآآآآآآآآبببببببببببب شدم.

وقتی از دفترش اومدم بیرون قضیه رو برای دوستم طاهره تعریف کردم. پخ زد زیر خنده.

- دختر حتمن باید رئیس رو با اسم نگهبان و بوفه چی دانشگاه صدا می زدی؟ نمیشد تو این ذهن درگیرت یه اسم دیگه هک می شد؟

با اینکه پیرمرد بوفه چی زحمتکش برام خیلی محترم بوده و هست اما خدائیش رئیس خیلی بهش برخورد.

تجربه جدید این هفته آرام:

قدیما اعتقاد داشتم عشق و نفرت نمی تونن کنار هم باشن، اصلن منطقی نیست. مگه میشه عاشق افرادی بود اما ازشون گاهی متنفر شد و باز هم عاشقشون شد و باز هم متنفر؟ بله. خیلی عجیبه که میشه. خیلی عجیبه که می بینم عشق و نفرت هم این روزا با هم تفاهم دارن و کنار هم زندگی می کنن. بهش فکر کردم و فقط به یک نتیجه رسیدم. "بعضی آدما فقط دارند همدیگه رو تحمل می کنند".

چه نشونه بدی.


گفت مدت هاست دارم می خونمت دوست دارم نام بچگیتو بزاری. چرا آرام؟ گفتم اسممو عوض کردم همراه با دلایل. گفت دلیل خوبیه اما باز هم دوست دارم نامی که سالها با اون صدات زدم رو اینجا ببینم. به حرمتش گفتم چشم.

امروز کمی سبز شدم. 

 

 

 

 

قدمی در حاشیه خبرهای بوشهر

1-  از 23 بهمن سالاد فصل در کل غذافروشی ها و بیرون برهای بوشهر ممنون اعلام شد. اگر باشه هم باید از کارخانه های ساخت سالاد زیر نظر بهداشت تهیه شده باشه نه از خود غذافروشی. یعنی دیگه سالاد بی سالاد. خواهشن تو خونه هاتون سالادو حداقل خودتون آماده کنید دیگه!

2-  آقا مرغ های عزیز که باعث ترافیک افراد شده بودند دیگه به صورت مستمر توزیع میشن دیگه صف نکشید والا دیگه مرغا آزاد شدن و همه جا میشه پیداشون کرد احتکار نکنید. قیمت هر کیلوگرم 5100 تومان توی عمده فروشی هم 4800 تومان، تو رو به خدا پول بیشتر ندین تو این شهر ما به خودمون ظلم می کنیما.

3- فیلم زیبای تنهای تنهای تنها به تهیه کنندگی و کارگردانی احسان عبدی پور تا مرز گرفتن سیمرغ فجر رفت ولی دست خالی برگشت اما خب بومرنگ به کارگردانی داریوش غریب زاده فیلمساز بوشهری سیمرغ بلورین بهترین فیلم کوتاه جشنواره رو از آن خودش کرد و رودخانه لیان به کارگردانی رامتین مرادی بالف که ایشون هم بوشهری هستند بهترین اثر در بخش مستند شد. همگی خسته نباشند. دستشون درد نکنه.

4- خبرهای شاهینی: تیم شاهین در بازی خودش با پارسه از کاپیتان محسن قائدی پور که سه اخطاره بود استفاده کرد، متاسفانه مسئولین پارسه متوجه این موضوع شدند و به فدراسیون شکایت کردند. امیدواریم که این خبر صحت نداشته باشه در غیر اینصورت باید 3 امتیاز رو دو دستی تقدیم پارسه کنیم. ایمان دشتی و رضا بازیاری از تیم شاهین استعفا دادند و یه خبر دیگه اینکه با وساطت حمید استیلی سرمربی سابق تیم شاهین هفت بازیکن جدا شده شاهین برگشتند (حکایت شاهین شده مثل خونه خاله) یکی به داد تیم شهرمون برسه، کت و شلواریای پشت میز نشین دارن نابود می کنن این تیمو. از حاشیه ها و درگیری های شبانه هم بگذریم که ارزش گفتن نداره.

5- کسی هست بخواد رالی ثبت نام کنه و مسابقه بده؟  روز بوشهر 18 اسفند. اینم آدرس محل ثبت نام: سازمان فرهنگی ورزشی شهرداری بوشهر- خیابان معلم- جنب پمپ بنزین- واحد روابط عمومی. ظاهرن که همه چیز رایگانه.

6- محسن بهرام زاده وزنه بردار بوشهری به نشان طلای کشور دست یافت. خدا قوت آقای بهرام زاده.

7-  آقا یک خبر خوب از خانم های بوشهر. تیم اسکیت بانوان بوشهر در اسکیت سرعت بانوان کشور با کسب دو مدال طلا بر سکوی قهرمانی ایستاد. به ترتیب تهران و فارس پشت سر بوشهر قرار گرفتند. آفرین به خودمون. خودمون تنها. فقط هم دست خودمون درد نکنه نه هیچ کسی دیگه.

8-  یه خبر مهم!! بیمارستان خلیج فارس رو که می دونید کجاست؟ همون که برای رسیدن بهش باید با دو سرعت پرید رو بلوار بعد رو بلوار صبر کرد که کی ترافیک میشه که بتونی برسی بهش (البته رسیدن همانا و تمام شدن زمان ملاقات همانا). خبر مهم اینه که خیالتون راحت هنوز براش پل هوایی نزدن فعلن فقط برا رد شدن از خیابان مواظب باشید بعدها مسئولین یه کاری می کنن. (میگن زیر نظر شهرداری چند تا وسیله گذاشتن که تا اون زمان که پل آماده بشه به صورت رایگان افراد رو جابجا کنه). اگر از این وسیله های رایگان دیدید خبر رسانی کنید باورمون بشه.

9- برکناری یکهویکی سعید آزاد شهرکی که فقط 3 ماه بود مدیر کل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان شده بود و البته یک مدیر بومی بود خیلی باعث تعجبه. آقای شهرکی فعلن در مقابل برکناری خودشون ازطرف استاندار، آقای حسنوند سکوت کردند. من کلن عاشق این سکوتم که وقتی شکسته میشه قیامت میکنه. منتظر می مانیم.

10- شاید، شاید استان بوشهر به یه منطقه آزاد تبدیل بشه. مثل پنالتی تیممون که قبل از گل شدن کلی خوشحالی می کنیم و همدیگه رو بغل می کنیم نشیم الان.

11- زوج های بوشهری هنوز هم در صف وام ازدواج. واقعن این وامو هم ندن خیلی بد میشه ها. ای وای.

12- برا بچه مدرسه ای ها، البته به درد پدر مادرای بی حوصله یا کم حوصله هم می خوره. نوروز 92 آخرین سالیه که پیک نوروزی در اختیار دانش آموزا قرار داده میشه. خوش به حالشون.

13- خبر تاپ پولکی: بجز 45 هزار و 500 تومان یه عیدی 70 هزار تومانی هم دریافت می کنیم. (آخ جون من که کلن تمام مشکلاتم با این پول حل میشه خدا کنه برا تمام کسانی که تو خونشون برنج ندارن و گوشت و میوه نمی تونن خرید کنن هم همینطور باشه). در ضمن اگر زیر نظر بهزیستی باشیم بجای 70 هزار 90 هزار تومان دریافت می کنیم. نظرتون چیه بریم زیر نظر بهزیستی؟!!

یک قدم

تقدیر و تشکر از آقای عباس انصاری ریاست محترم شورای محل و آقای داریوش انصاری به دلیل قدمی که برداشتند.

چند هفته قبل وقتی کمی زودتر می اومدم خونه متاسفانه خوردم به اتوبوس محصلین، (البته شاید هم خوشبختانه) محصلین که چه عرض کنم باید محصلین میبود ولی نبود. به دلیل عمومی بودن اتوبوس و تعداد زیاد بچه ها، ایستگاه عکسباران، دیگه جای یک سوزن هم توی اتوبوس نبود و دیدم که خیلی از دانش آموزامون نتونستن سوار اتوبوس بشن و اونهایی هم که سوار بودن از زور فشار همه چهره هاشون در هم بود و البته تعدادی هم در حال جو سازی، و حسابی سر و صدا به پا کرده بودن.

وقتی پرسیدم و متوجه شدم که اتوبوس محصلین ندارن خیلی ناراحت شدم. ما روزی نیست که با اتوبوسرانی بر سر موضوعات مختلف کنتاکت نداشته باشیم ولی نفرستادن اتوبوس برای محصلین خیلی باعث ناراحتیم شد.

شب از پدرم شماره جناب عباس انصاری رئیس شورای محل رو گرفتم و راجع به وضعیت اتوبوس های محل چند آیتم رو جهت پیگیری یادآوری کردم. فردای اون روز جناب انصاری تماس گرفتند و گفتند که آقای داریوش انصاری نامه ای برای اتوبوسرانی تنظیم و ارسال کردند.

امروز اطلاعیه های چند روز قبل رو از اتوبوسرانی پیگیری کردم.

اول  اینکه جایگاه اصلی اتوبوس های نیروگاه به پارکنیگ مرکزی انتقال داده شده، دوم حرکت اتوبوس ها هر 30 دقیقه شده البته در چند ساعت از روز بر حسب استثناء 20 دقیقه و سوم طرح ریالی به کل برداشته شد. امیدوارم وضعیت اتوبوس محصلین هم بهتر بشه که دانش آموزای عزیزمون برای رفت و برگشت مشکلی نداشته باشند.

اگر بر سر موضوعاتی که می خوایم درستشون کنیم پافشاری کنیم حتمن می تونیم قدم های بزرگ برداریم. قدم هایی که نه تنها به نفع خودمون بلکه دیگر بندگان خداوند هم میشه. پس چرا برای برداشتن قدم های خیر اینقدر تعلل می کنیم؟

آیه ای سبز از خداوند:

«فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ کَذلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ»
...
اما کف به کناری می افتد و نابود می شود ولی آنچه به مردم سود می رساند (مثل آب یا فلز خالص) در زمین میماند. خداوند متعال اینچنین مثال می زند.


.

 

ت.ن:

با آرزوی سلامتی برای تمام کسانی که قدم های خیرشون رو محکم بر می دارند و صادقانه برای مردم زحمت
می کشند.

"آمین"

به یاد او

از خواب که بیدار شدم بوی قورمه سبزی به مشامم خورد. حتی دوست نداشتم چشمامو باز کنم. فقط طبق یه عادت چندین ساله زمزمه کردم "اَه چه بوی بدی".

- دختر باز رفتی رو سکنچه؟ نرو، میوفتیا.

سه تا اتاق، یه مهتابی سیمانی، یه سکنچه ی باریک و یه پله که حیاط پایین رو به مهتابی وصل می کرد. بازی من دویدن از این اتاق به اون اتاق بود و راه رفتن با دستای باز روی سکنچه. از اینکه وسط سکنچه پله بود خیلی راضی نبودم چون با رسیدن به پله سکنچه قطع میشد. گاهی می پریدم حیاط پایینی یه دور میزدم و بعد با دو از پله می اومد بالا و باز دستای باز و راه رفتن روی سکنچه و باز صدایی که می گفت: دختر می یوفتیا. می خندیدم، همیشه می خندیدم به صداهایی که منو از شیطنت و بالا رفتن از در و دیوار منع می کردند. دو تا درخت خرما اون پایین بود همیشه خارک بود فکر کنم باید بهش می گفتم درخت خارک. شاید هم رطب میشد و من نمی دیدم. شاید. یادمد نمیاد. فقط (خرک پخته)هاشو یادمه مثل سنگ، ولی بد نبود، شیرین بود. تنقلات اون دوره ی من.

- محبوبه بوا بیو رو کمروم بگرد.

ذوق کردم. با دو رفتم طرفش. عاشقش بودم. روی شکم خوابیده بود منتظر، که از کمرش برم بالا. کنارش این پا و اون پا کردم. یادم نمیاد چند ساله بودم احساس می کردم باید سنگین باشم. دلم نمیخواست با سنگینیم اذیتش کنم اما بلاخره رفتم بالا و کمی با پاهای کوچیکم روی کمرش راه رفتم.

فقط همین و دیگه هیچ ازش بیاد ندارم. فقط همین.

مراسم فاتحه قورمه سبزی پختن. یه دیگ بزرگ. با همه قهر بودم. گریه نکردم. فقط قهر بودم.

چند وقت پیش یه بقچه باز کردم کتاب های دعا و قرآن قدیمیش اونجا بود با یه عالمه دستخط.

چقدر دوست دارم دوباره بشنوم "محبوبه بوا بیو رو کمروم بگرد". و من بگم: "نه پدربزرگ من دیگه بزرگ شدم و سنگینم اما ورزشکارم و دستام قویه می تونم ماساژت بدم" و اون بگه: " قربون دختر ورزشکارم برم". گاهی میشه با رویا خوش بود.

تنها کسی که دوست دارم صدام بزنه محبوبه.

شیخ احمد اصبعی، پدربزرگ عزیزم.

روحت شاد.

 

تلنگر اول

میگم؛ آسفالت جدید بندرگاه فرسوده شد اما پروژه ی آسفالت دو تا خیابون فسقلی هلیله هنوز اندر خم یک کوچست.

میگم؛ این مسئولین که میان سر کوچه میشینن واقعن خسته میشنا، فقط کسی نیست قدرشونو بدونه بخدا. ما که راضی نیستیم خدا هم که اصلن راضی نیست. گرما هست، سرما هست. بارون میاد خیس میشن، بعد ما قدرشون رو نمی دونیم که. اونوقت میریم جهنم چون قدرشناس نیستیم.

میگم؛ از این قراردادا که بعضیا می بندن برای غلطک کشیدن و آسفالت شدن درب حیاطشون برا ما هم بنویسن بخدا ما هم پول داریما. خوب چی میشد یه اعلام عمومی بشه شاید دیگرون هم از این قراردادا دوست داشته باشن.

میگم؛ این بودجه هم میشه جای دیگه خرجش کردا!! همچین زیاد که نیست، پول یه سرعتگیر هم توش در نمیاد. اصلن آسفالت چرا؟ ما با همین خس و خاشاک راضی هستیم دیگه. این چه کاریه مسئولین به خودشون سختی میدن؟




ت. ن:

اینجا رو خیلی ریز می کنیم چون ما که هیچ اعتراضی نداریم و همه چیز روبراهه.

آدمای منفور

یه وقتی یه نفر یه نفرو دوست نداره، زیاد بهش فکر نمی کنی. یه وقتی 3 نفر اون یه نفرو دوست ندارن، گاهی بهش فکر می کنی که چرا؟ یه وقتی میبینی ای وای 10 نفر اون یه نفرو دوست ندارن، از خودت میپرسی مشکل کجاست؟ کی مقصره؟ و ذهنتو مشغول می کنه و باز تردید داری که نظر بدی. اما یک روز 100 نفر اون یه نفرو دوست ندارن، اینجاست که دیگه فکر نمی کنی، تردید هم نداری ذهن و عقل و احساسات و دلو این حرفا هم میونجیگری نمی کنن. یه ندایی از کل سیستم بدنیت میشنوی که ایراد از اون یک نفره چرا شک داری؟ آدمای منفور.

بعضی وقتا، بعضی آدما، با بعضی کاراشون چقدر می تونن منفور باشن. فکر می کنم توی هر  محیط کاری، توی هر اداره، سازمان، شرکت، دانشگاه و یا گاهی هر روز صبح که می خوای بری به محل کارت، توی خیابون یه آدم منفور هست.

وقتی اول صبح می بینیش برای کل روز حالت گرفتست، کل روز بجای انجام دادن کارت تمام فکر و ذکرت اینه " نبینم ریختشو امروز!!" میشه انرژی منفی. بدیش میدونی چیه؟ اینکه هر چیزی رو بیشتر نمیخوای بیشتر بهت میچسبه، بدتر میاد طرفت. به طرز عجیبی تمام روز گذرش بهت میوفته، اول که سر خیابون میبینیش، موقع پارک ماشین می بینیش، توی راهرو محل کار می بینیش یا حتی توی دستشویی هم دست بردار نیست. این یعنی نیروی جاذبه، بگو نمی خوام میاد طرفت، کافیه فقط تو ذهنت گفته باشی نمی خوام ، قیامت می کنه این نیروی جاذبه.

نمیشه که اینطوری گذروند. باید چیکار کرد؟ یه روز صبح زود از خواب پا میشی، با خودت میگی امروز روز خوبیه. شاید از حس خودت خندت بگیره ها. ولی امروز روز خوبیه چون ما می خوایم. با خودت میگی: " چه ایراد داره من منفور رو امروز همه جا ببینم؟ هوووووووووم سلام هم کنم باهاش بد نیست!!"

هی رفیق چطوری؟ امروز هوا خیلی خوبه مگه نه؟ منفور دور میشه و تو ذهنش میگه عجب کله پوکی!! اما تو باز پشت سرش نگاش می کنی. "وقت کردی بیا اتاقم یه چیزی بخوریم. باشه؟" خب حالا دو تا گزینه هست منفور یا نمیاد چون منفوره. یا میاد چون باز هم منفوره (دلیل آمدن یه منفور: یه منفور هم گاهی دلش رابطه خوب می خواد).

نتیجه کلی: با انرژی مثبتی که به خودمون می دیم یا منفور رو دور می کنیم یا منفور رو نزدیک. حداقلش اینه با رئیس کل نمی کنی، با همکار دعوات نمیشه، لیوانتو نمی زنی رو میز و از همکار کناریت آروم فحش و اگر خانومه نفرین زیر زبونی دریافت نمی کنی، ارباب رجوع سرگردان رو از بالا به پایین و از پایین به بالا نمیفرستی، و تازه از همه مهمتر وقتی رفتی خونه با زن یا شوهرت بداخلاقی نمی کنی. این چه کاریه؟؟؟؟


نتیجه کلی تر:

توی رابطت با منفور یه آدم موفق می شی و چیزی نیست که اذیتت کنه. در هر دو صورت منفور دیگه منفور نیست حتی اگر واقعن منفور باشه.

 

کنجکاوی- تنوع

گاهی وقتا یه کارایی می کنی که علاقه داری، گاهی وقتا یه کارایی می کنی که مجبوری و گاهی وقتا یه کارایی می کنی که خیلی کنجکاوت کرده (از اون کارها که یه زمانی مطمئن بودی خیلی احمقانست و هرگز نمی خواستی انجامش بدی).

یه خونه ساده، بعد از یک بار زنگ زدن خانمی از آیفون جواب داد و در روز باز کرد و یه حیاط ساده. و یک سگ کوچولوی پشمالوی سیاه که خیلی هم ساده نبود دم در ورودی. داشتم نازیش می کردم که دوستم صدام زد.

- آرام بیا تو.

و یک اتاق ساده، یک میز و صندلی و تعدادی صندلی چسبیده به دیوار برای مراجعه کننده هایی مثل ما. اولین صندلی کنار میز رو انتخاب کردم و نشستم، دوستم زهرا بغل دستم نشست، خدکار و مدادش رو هم در آورد که شنیده ها رو بنویسه. دو تا عکس فروهر بزرگ زیر شیشه ی میز بود که توجهم رو به خودش جلب کرد و یک سینی که توش حدود 8 تا فنجون بود و دیگه هیچ.

بعد از چند دقیقه یه خانم که... "نمی دونم" ساده بود یا نه... (میشه گفت یه خانم خانه داره نرمال و مرتب) اومد و پشت میز نشست. قبل از اومدن تصویری ازش توی ذهنم ساخته بودم یا نه رو "نمی دونم".

یه کاغذ A4 رو از وسط نصف کرد صداشو شنیدم که آروم بسم الله گفت. حقیقتش به نام خداش خیلی به دلم نشست "نمی دونم" شاید چون از ته دل گفت. از توی کشوی میزش دو تا شمع برداشت یکیش رو روشن کرد و با همون شمع، شمع دیگه رو هم روشن کرد.

- تا زمانیکه شمع روشنه بهش نگاه کن و نیت کن.

بهش گفتم منو ببخشه چون نیت خاصی ندارم و فقط می خوام حرفاشو بشنوم. نگاهی بهم انداخت و گفت: باشه. شروع کرد اشک شمع رو روی کاغذ با شمع دیگه پخش کردن، یهو یکی از شمع ها خاموش شد شنیدم که گفت:"نچ" انگار انتظار نداشت اینقدر زود خاموش شه. یه ذره بین بزرگ داشت، روی کاغذ گرفتش و کمی به نقش های روی اون نگاه کرد. به کاراش دقیق شده بودم "نمی دونم" توی کاراش دنبال چی بودم. یه نقطه ضعف؟! یه اشتباه؟! یه چیزی که بتونم بگم "چه کار مسخره ای" اما ندیدم شاید به این دلیل که برام یه اتفاق تازه بود و شاید فالگیر خیلی حرفه ای بود و شاید "نمی دونم". شروع کرد با مداد فاصله های بین اشک های ریخته رو پر کردن، یعنی همه رو با یک خط به هم متصل کرد.

- 1خبر 2 تعجب 1 حرکت مهم.

نگام کرد "نمی دونم" نگاش صادق بود یا نه! شروع کرد به گفتن. می گفت و نقطه ها رو به هم وصل می کرد و روی کاغذ می نوشت به موضوعاتی اشاره کرد که بعضی هاش برام جالب بود، بعضی هاش  باعث شگفتی و تعجبم شد، بعضی از اونها نگرانم کرد و بعضی هاش کمی شاخمو در آورد. که چطور می دونه؟!

همیشه معتقد بودم و هستم که اگر انسان به یک درخت خشکیده هم معتقد باشه اون درخت می تونه براش پیامدهای خوب داشته باشه چون انسان قدرت جذب نیروهای مثبت و منفی رو داره.

فقط کنجکاوی بود و بعد تنوع. تجربه کردنش هرچند هزینه بر بود ولی خب "انگار" "فکر کنم" "شاید"
"نمی دونم" "ظاهرن" خالی از لطف نبود. می خوام هرچند وقت به انرژی های مثبت توی فال نگاه کنم.

 


ت.ن:

داشت ولی "نمی دونم" چرا نوشتم و پاک کردم.

 

91

یک عمر دنبال همراهیم، دنبال کسی که با ما باشد، کسی که تنهایمان نگذارد، که بسازد، که نرود، که بماند، که بفهمد، که درک کند، که که که...

بودیم بودند آمدند رفتند... آنکه که خواستیم نماند آنکه نخواستیم ماند و یکی نه ماند نه رفت، یکی خط سرخ به جا گذاشت یکی مشکی و یکی سبز و آن که نه ماند و نه رفت هیچ خطی نداشت. چقدر تلاش کردیم، چقدر گذشت، چقدر احساس بیهوده سوخت، چقدر از امروز چقدر از دیروز و چقدر فردا را قرمز خواهیم کرد.   

باز پیش به جلو می رویم، زمین می خوریم، کمی خم میشویم، کمی میشکنیم، کمی کم میشویم و بلاخره یک روز گم می شویم و یک روز که کمی دیر شده دیگر هرگز پیدا نمی شویم.

و دوباره بلاخره سال نو شد.

__________________________

 تغییری هم کردیم؟ به همکارای جدیدم گفتم ایرادهای من رو بدون ترس از اینکه شاید ناراحت بشم بهم گوشزد کنند، خانم حسابدار کمی فکر کرد و گفت فرام عینکت!! و زد زیر خنده، اصلن از فرام عینک من خوشش نمیاد. باز کمی فکر کرد گفت: چرا خوشت نمیاد کسی پیشاپیش بهت تبریک بگه و جواب نمیدی بعد سر زمان اصلی تبریک می گی؟ اصولن به این ایرادا میگن ایراد بنی اسرائیلی، ولی سعی می کنم تبریک های پیشاپیش رو هرچند دوست نداشته باشم از حالا جواب بدم، خب اینم با اینکه با خنده و شوخی گفته شد از دید بعضی دوستان حتمن یه ایراده دیگه. یک همکارم کمی فکر کرد و گفت: ریاضیت ضعیفه. خندیدم. گفت: نخندا... بخدا راست میگم. اولین کسیه که متوجه شد من ریاضیم ضعیفه چون سئوالات خیلی مبتدی ریاضیم رو ازش پرسیدم. ازشون قول گرفتم هر وقت ایرادی در من دیدند یا هر زمان ناراحشتون کردم در لحظه بهم بگن تا بتونم خودم رو اصلاح کنم و فرصت عذرخواهی کردن رو از دست ندم. 

تو سال جدید از خیلی ها پرسیدم که ایراد من چیه؟ بیشترین جوابی که شنیدم یه چیز بود....

 16 بار شنیدم: "زیادی دلسوزی"

و هر بار بیشتر از دفعه ی قبل تعجب کردم. مگه دلسوز بودن می تونه یه ایراد باشه؟ 

زیاد دلسوز بودن چیزی هست که بتونه منو از خودم نا امید کنه؟ خیلی بهش فکر کردم...

 همیشه توی ذهنم پسر بچه ای رو به یاد میارم که معلمش یکی از ایرادهای جسمیش رو گذاشته بود پسوند اسمش و سر کلاس با اون اسم صداش میزد این پسربچه به خاطر ضعف معلم مضحکه ی دوستانش شد و بعد از مدت ها این پسربچه فقط یک دستفروش بود چون مدرسه رو رها کرد.  

گاهی اشتباهات کوچک ما ضربه ی جبران ناپذیری به دوستانمون می زنه که ما هیچ آگاهی ازش نداریم. "مگه من چیکار کردم؟"، "مگه من چی گفتم؟" پس .... 

بعد از پس رو همه ی ما می دونیم، ادامه ندادم چون هدف نصیحت کردن نیست هدف اینه که گاهی به یاد بیاریم ....

با تازه شدن سال هنوز نتونستم خودم رو رفرش کنم، اگر دوستی هست که دلخوری از من داره به من "یک فرصت" بده که بتونم صمیمانه و خالصانه بگم: "معذرت می خوام"






ت. ن: 

یادمان باشد شاید شبی آنچنان آرام گرفتیم که دیدار صبح فردا ممکن نشود، پس به امید فردا محبت هایمان را ذخیره نکنیم.