نرسی ۲

چه خوبه که جاده زندگیمون رو اینقدر سبز کنیم که وقتی به آخر میرسیم یه ستاره باشیم.

نرسی ۲

چه خوبه که جاده زندگیمون رو اینقدر سبز کنیم که وقتی به آخر میرسیم یه ستاره باشیم.

با سپندار مذگان شروع کنیم...

از امروز آغاز کنیم تا فرهنگ پر بار ایرانی را به جایگاه خود برسانیم.... 

تا 29 بهمن معادل 18 فوریه ... 

فرهنگمان را به رخ کوردلان بکشانیم...    

29 بهمن ماه  

روز سپندارمذگان ایران باستان جشن زمین و گرامی داشت عشق است. در این روز زنان به شوهران خود محبت هدیه می دادند. مردان نیز زنان و دختران را بر تخت شاهی نشانده، به آنها هدیه داده و از آنها اطاعت می کردند. 

این روز، روز عشق و مهرورزی است هر فردی برای ابراز مهر و محبت خود به عزیزانش هدیه می دهد، همسر، خواهر، برادر... 

در راستای سخنرانی های اخیر سید حسن نصراله رهبر حزب اله لبنان و عرب خواندن ایرانیان و نادیده گرفتن فرهنگ غنی ایران باستان روز 29 بهمن را به جای 26 بهمن روز ولنتاین فرنگیان جشن می گیریم... 

هموطنان عاشق در این روز از بامها و بالکن ها... بادکنک های قرمز جفت را به هوا می فرستند...  

با وجود تمام مشکلاتمان شادیم و به ایرانی بودنمان افتخار می کنیم... 

آسمان ایران را با بادکنک های قرمز عاشقانه می بینیم...  

هم وطن همت کن تا آنچه داریم را عرضه کنیم. نه تقلید از غرب، نه تقلید از عرب فقط خودمان باشیم، ایرانی باشیم... 

ولنتاین را با سپندارمذگان ایران باستان جایگزین کنیم.   

 

 

 

 

 

 

 

ت.ن 

چرا تقلید از چیزی که مال ما نیست؟ مگر نه اینکه فرهنگ ما روزی به نام سپندار مذگان داره؟ چرا عروسک های قرمز، شکلات های قرمز و بادبادک های قرمز رو روز عشق ایرانی هدیه ندیم؟ فرهنگمون که در لابلای سیاهی های گم شده رو زنده کنیم. ایرانیه اصیل، به نام اصالتت  به نام خدا بگو.   

 

یه منه تو خالی!!

عشق عمومی

اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

 

قصه نیستم که بگوئی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی ...

من درد مشترکم

مرا فریاد کن.

 

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده،

من ریشه های ترا دریافته ام

با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام

و دست هایت با دستان من آشناست.

 

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان،

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیبا ترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترین زندگان بودند.

 

دستت را به من بده

دست های تو با من آشناست

ای دیر یافته! با تو سخن می گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

 

زیرا که من

ریشه های ترا دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

 

"احمد شاملو- کاشفان فروتن شوکران"

 

 

ت.ن:

گاهی فکر می کنیم کاری که کردیم عاقلانه ترین کاره، گاهی همه اصول رو کنار می زاریم و تمام زندگیمون میشه "من". یه منِ تو خالی که سرتاپا حرفه. همیشه حرف می زنیم و تظاهر می کنیم، حرف میزنیم و خودمون رو گول میزنیم و تا آخر این راه اشتباه رو پیش میریم، دوستامون رو دشمن میبینیم و دشمنامون رو دوست. وقتی بهمون می گن "تو" بهمون بر می خوره و فکر می کنیم منطق مائیم، انگار یادمون میره این "تو" خوده "منِ". 

سکوت را بنویسیم

می خوام بخوابم اما خوابم نمیبره. چیزای زیادی توی ذهنمه، اینقدر در هم و آشفته که بارها از این دنده به اون دنده شدم اینقدر غلت خوردم که صدای اعتراض تختم هم در اومد. کلافه بلند شدم و روی تخت نشستم. خونمون خاموشی زده شده بود و صدایی نمی اومد، سرک کشیدم چراغ پذیرایی خاموش بود یعنی اینکه بابا ماندنی هم خوابیده، رفتم توی حیاط هوای لذت بخش اول زمستون بدنم رو لرزوند اما فکر کردم باید بهتر از زیر پتو بودن باشه، سمت چپم صورت فلکی شکاری (جبار) رو دیدم که خیلی کمرنگ توی آسمون خودنمایی می کرد بیهوا روبروش رو نگاه کردم، جایی که صورت فلکی عقرب (کژدم) باید باشه. نمی دونم چرا انتظار داشتم اونم باشه در صورتی که می دونم طبق افسانه هایی که ازشون خوندم هیچ گاه شکارچی و عقرب با هم توی آسمون نیستند. "شکارچی (جبار) روزی مغرورانه مدعی شد که هیچ جانوری چه کوچک و چه بزرگ یارای مقابله با او را ندارد و نمی تواند به او آسیبی وارد کند. در این حال به فرمان الهه آرتمیس زمین لرزشی شدید کرده و نقطه ای از آن شکاف خورده و کژدمی (عقربی) هولناک از آن بیرون آمده و شکارچی را نیش زده و او را از پای درآورد. از آن زمان جبار به شکل صورت فلکی به آسمان عروج کرده و پیوسته از عقرب دوری می جوید و سعی در فرار از او دارد به گونه ای که هرگاه صورت فلکی کژدم در افق شرقی در حال طلوع است صورت فلکی شکارچی در افق غربی در حال غروب و ترک صحنه آسمان از وحشت کژدم است ." . کمی صورت فلکی رو نگاه کردم اما ستاره ی بی افسانه ای که الان پر رنگتر از همیشه است زیر جبار چراغ های سرخش چشم منو درگیر می کنن. نمی دونم باید به این ستاره که انگار هر روز چراغش بی فروغتر میشه افتخار کنم یا ازش بدم بیاد، حقیقتش وقتی نگاه می کنم که این ستاره چیزی به جز درد و بلاتکلیفی برای محلم نداشته هیچ جایی برای افتخار براش توی دلم پیدا نمی کنم.

هفته قبل توی تنگک دیدم دارن کوچه ها رو صاف می کنند وقتی با کنجکاوی از دوستم پرسیدم گفت یه طرحه جدیده که محلات حومه ی شهر زیر نظر شهرداری استان آسفالت بشه. چقدر اون لحظه ذوق کردم گفتم وقتی تنگک داره آسفالت میشه پس ما هم... خیال باطل!!

- بابا کوچه های تنگک داره آسفالت میشه، هلیله هم میان مگه نه؟!!

- نه بوا ما زیر نظر شهرداری نیروگاهیم. تنگک زیر نظر شهرداری بوشهره.

با خودم گفتم نیروگاه چه گلی به سر ما زده که حالا ما زیر نظرشیم. نه بی انصافی چرا؟!!یادم رفت شهرداری نیروگاه آشغالامون رو می بره.

36 سال وووو..  و روزهایی که نابود میشن و مردمی که سکوت می کنند و مسئولینی که خوابشون برده.

بدنم یهویی لرزید و متوجه شدم خیلی وقته تو حیاط ایستادم و به چراغ های نیروگاه زل زدم.  

توی این درگیری ذهنی و افکار سردرگم یاد عمو رحمت افتادم. رفتم داخل و لبتابم رو روشن کردم. هندل زنان دولتیه سر این ستاره که سال هاست من و محله ام رو ساپورت می کنه،  بوی مرمرشکه عمو رحمت رو باز کردم " هرشب که می خواهی بخوابی  انبوه سوژه ها خط ذهنت را می گیرند  و یکباره هم از روی ریل ذهنت عبور می کنند  وتنها گردی از خود به جا می گذارند. بدون اینکه بتوانی به سرعتشان  برسی و تو می مانی که چگونه با کلام بودنت را ادامه دهی. دستت به جایی بند نیست. چیزی درونت را می خراشد و راهی به بیرون نمی یابد. آن وقت با خودت می گویی کاشکی می شد سکوت را هم نوشت." عمو رحمت گاهی میشه سکوت رو نوشت مگه نه؟!!



 

ت.ن:

بابا دنیا رو آب برد!!

 

داستانک های غم انگیر زندگی

وقتی سوار شدم دیدم اونم نشسته، تو عالم خودش بود و حتی یه نگاه هم بهم نکرد. هیچ کسی دیگه کنارش نبود به عمد خودمو بهش چسبوندم اول متوجه نشد، بعده چند لحظه انگار حس کرد یه چیزی غیرطبیعیه بهم نگاه کرد.

- کی سوار شدی جونت در بیاد؟ (تکیه کلامش جونت در بیادهستش).

بغلش کردم و روبوسی کردیم. خیلی روبراه نبود و راحت میشد از چهرش فهمید. نمی دونستم ازش بپرسم یا نه، حقیقتش توی روابطم کمی محافظه کارم گاهی میترسم سئوال پرسیدنم نتیجه ی خوبی رو به همراه نداشته باشه، با خودم گفتم شاید مشکلی باشه که بتونم کمک کنم با شناختی که از روحیه اش داشتم دلم و زدم به دریا.

- به نظر نمیاد خوب باشی!؟ مشکلی پیش اومده؟

نگام کرد چند لحظه سکوت کرد، داشتم پشیمون میشدم از پرسیدن که گفت:

- آدم بی درد که نیست. مادرم سکته کرده و من دنبال یه کاره نیمه وقتم، کاری که بعد از ظهر بتونم برم چون باید از مادرم هم مراقبت کنم. می دونی چیه؟ ما دخترها از جامعه و برخوردا بیشتر از دردای شخصی زجر می کشیم. کار هست ولی خنده داره که هیچ کس اونجوری که هستی نمی خوادت. رفتم توی یه سوپرماکت " نه خانم شما مانتوت کوتاهه" مانتومو بلندتر پوشیدم همون یه کم آرایشم که همیشه می کردم پاک کردم رفتم مطب دکتر "نه خانم ما یه منشی می خوایم که به خودش برسه شما مانتوت بلنده و صورتت هم خیلی ساده هستش". مانتوم رو نه کوتاه و نه بلند پوشیدم آرایش هم فقط کمی رژ زدم که قیافم مثل میت نباشه رفتم توی پاساژ یه فروشنده می خواستن صاحب مغازه سرتاپامو نگاه کرد "ببخشید خانم شما تا همین حد می تونید به خودتون برسید البته منو ببخشید برای جذب مشتری..." خب حداقل این خیلی با ادب بود. یکی از دوستام معرفیم کرد یه شرکت خصوصی برا اولین بار با رئیس همکلام که شدم فقط همونجا بالا نیاوردم. رفتم توی یکی از دفاتر خصوصی بازرگانی تایپیست می خواستن تو این زمینه بد نبودم قبولم کردن، روز دوم وقتی دیالوگ تکراری خیلی ازت خوشم اومده رو از زبون یه مرد زن دار شنیدم ... چه باید کرد؟!!

چی می تونستم بگم بجز اینکه تأسف بخورم؟!! اینم یکی از داستان های غم انگیزیه که "جامعه" ساخته و ما سرگرم این داستانک ها هستیم تا افرادی سرگرم کارهایی باشند که خدا داند و بس. عده ای فقط دلخور میشن و خودشون می مونن و عده ای اینقدر فشار رو احساس می کنند که همه چیز رو زیر پا می گذارند و روزی به اجبار از خوده واقعی فاصله می گیرن.  

کارت مغازه شوهر دوستم رو بهش دادم وقتی خواست بگیره با کمی من من گفت:

 - میگم، فکر می کنی چطور آدمی می خواد؟

سوالش خیلی برام سنگین بود حقیقتش هنگ کردم و احساس کردم یک جای زمان ثابت موندم.

- برو فقط خودت باش.




ت.ن:

کنار دریا کلی سنگر و پدافند دیدم و مردی که پشت پدافند نشسته بود.


کمی شناخت از خودمون

دوست داشتنی ترین آدم ها:

مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه قبل از رها کردن دست، با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می‌دهد .. چیزی شبیه یک بوسه.
مثلا راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می‌گوید: روز خوبی داشته باشی دخترم.
آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می‌شوی، دستپاچه رو بر نمی‌گردانند، لبخند می‌زنند و هنوز نگاهت می‌کنند.
آدم‌هایی که حواسشان به بچه‌های خسته توی مترو هست، بهشان جا می‌دهند، گاهی بغلشان می‌کنند.
آدم هایی که که هر دستی جلویشان دراز شد به تراکت دادن، دست را رد نمی‌کنند. هر چه باشد با لبخند می‌گیرند و یادشان نمی‌رود همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ را می‌شود تا کرد و گذاشت توی کیف.
دوست‌هایی که بدون مناسبت کادو می‌خرند، مثلا می‌گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.
آدم‌هایی که از سر چهار راه نرگس نوبرانه می‌خرند و با گل می‌روند خانه.
آدم‌های “اس‌ام‌اس”‌های آخر شب، که یادشان نمی‌رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم‌های “اس‌ام‌اس”های پر مهر بی‌بهانه، حتی اگر با آنها بد خلقی و بی‌حوصلگی کرده باشی.
آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می‌زنند که مثلا تو را می‌خوانم و بعد هر یادداشت غمگین خط‌هایی می‌نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی‌آوردند.
آدم‌هایی که حواس‌شان به گربه‌ها هست، به پرنده‌ها هست.
آدم هایی که زیبایی درون تو رو میبینن ، وقتی اولین بار باهاشون هم صحبت میشی ، انگار چندین سال دوست صمیمی بودین.
آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می‌کنند که غریبگی نکنی.
آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی‌کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می‌زنند و روی جدول لی‌لی می‌کنند.

 

ت ن:

این مدلی هستیم؟
همین آدم‌ها، چیزهای کوچکی هستند که دنیا را جای بهتری می‌کنند برای زندگی کردن.

کی بودیم؟ جی هستیم؟

برای اولین بار چشماتو باز می کنی یه پرستار که خیلی هم مهربون نیست میزنه پشتت و تو برای اولین بار جیغ می کشی و گریه می کنی، کم کم شیر می خوری، کم کم بچگی می کنی، کم کم پا میشی و راه میری و اولین زمین خوردن زندگیتو تجربه می کنی، کم کم حرف می زنی، یه روز یه لباس قشنگ تنت می کنن می ری کلاس اول، چند سال بعد راهنمایی رو تموم می کنی، و بعد پات به دبیرستان باز میشه، یه روز جنس مخالفو می شناسی، 18 سالته اولین بار عشقی رو تجربه می کنی و خیلی زود به قولی شکست می خوری  و  فکر می کنی دنیا رو سرت خراب شده و کارت تمومه، 22 دو ساله میشی تازه احساس می کنی که عقلت رشد کرده و به خودت میای می گی چه کارای احمقانه ای می کردم گاهی هم به خودت می خندی شاید هم از بعضی کارات لجت بگیره و بگی "مثل بچه ها". تازه به فکر پول در آوردن میوفتی "می خوام دستم تو جیب خودم باشه" و این اول بدبختی هاته، اگر خودتو کشتی درس خوندی و یه مدرکی داری که حداقل پیش خودت یه نیمچه امیدی داری که اونوم شانس کار پیدا کردنش پنجاه پنجاهه، اگر هم  که نتونستی یه مدرک دهن پر کن بگیری کلات پس معرکست و باید سگ دو بزنی ببینی کی و چه کسی می تونه پارتیت بشه و یه کار بخور نمیر برات پیدا کنه. 26 سالته خودتو نگاه می کنی می بینی خیلی هم چیزی نیستی یا اصلاً خیلی هم حرفی برای گفتن نداری که ای وای یهو اجالتاً عاشق میشی، اگر پسری شاید همه چیزو همه کسو ببری زیر سئوال و یا شاید با یه خورده عقل و سیاست همه چیزو روبراه کنی و اگر دختری باید بشینی بببینی کی پسر همه چیزو همه کسو میبره زیر سئوال یا با عقل و سیاست همه چیزو روبراه می کنه، شب عروسی ذوق می کنی و کمی هم فخر می فروشی، بعد یکی دو سال بچه دار می شی، یه بچه که یه پرستار که شاید یه خرده مهربون باشه میزنه پشتش و صدای گریه... و دوباره این تویی که ذوق میکنی. سال های زیادی زندگی می کنی گاهی خوشبختی، گاهی آخره بدبختی. گاهی ساز زندیگت کوکه و خوشی، گاهی هم دائم درجا میزنی و از این شاخه به اون شاخه میپری، جون می کنی، بچه بزرگ میشه، یه روز نوه دار میشی، برای اونم ذوق می کنی، یا پدربزرگ میشی یا مادر بزرگ که خودش به تنهایی عالمی داره و یک روز... بلاخره میرسی به سنی که بهت میگن "پیر شده" بله!! و برای اولین بار وقتی میشنوی که بهت می گن پیر شده یک بار دیگه چشمات باز میشه مثل اولین روزی که چشمات باز شد و یه پرستار که خیلی هم مهربون نبود زد پشتت و ... فقط یه تفاوت خیلی خیلی کوچیک وجود داره اونم اینکه اون روز خالی بودی اما حالا لبریزی، لبریز از زندگی. از خودت میپرسی چی دارم؟ اگر اعتقاد داشتی که دنیای دیگری هم هست کمی میترسی و اگر اعتقاد نداری که دنیای دیگری هست باز هم کمی میترسی. اینکه اعتقاد داری یا نداری مهم نیست مهم اینه که کمی میترسی. عده ای میگن اینجا پایانه ولی نه اینجا "نقطه سر خطه".

گفتار نیک*** پندار نیک***کردار نیک

سه تا فاکتوره که اول و آخرش به خداوند ختم میشه، اگر فراموش نکنیم "کی" بودیم و "چی" هستیم آیا چیزه دیگری هم برای سعادت نیاز داریم؟

 

 

ت.ن:

حرص نخورید. ناراحتی را نبلعید. همانطور که از خوردن غذای مانده و فاسد پرهیز می­کنید از جذب کردن و بلعیدن حرفهای مفت و مزخرف پرهیز کنید. نگذارید حرف­هایی که به نظر خودتان صحیح نمی­آید و چرند است، ذهن­تان را خراب کند و باعث شود که دچار تهوع فکری شوید.

شهامت

نمی دونم کی می اومد توی حیاط و خوشه های انگور که هنوز غوره بودند رو می کند چند تاشو می خورد و بقیش یا تو کوچه وقتی من می رفتم سر کار پیدا می شد یا زیر درخت انگور افتاده بود. شده بود یه علامت سئوال، اونی که غوره دوست داره خب چرا نصفه می خوره و بقیش رو پرت می کنه اینور و اونور؟ تا اینکه ....

شب توی حیاط راه می رفتم و مسواک می زدم که صدای چرق چرقی روی درخت انگور توجهم رو جلب کرد. گفتم وای جن!! بلاخره من می تونم یه جن ببینم!! آخه اصولاً جنا توی درخت انگور شبا می پلکیدن، البته می دونم که این فقط توی تخیلات فانتزیه منه و جنی جرأت نداره از دست ما آدما آفتابی بشه، نظر به اینکه شیطان نامه ی استعفاشو به خداوند ارائه کرده. البته این یه شایعست هنوز آدما جا دارن تا بد شدن.... (طبق بند 13 قانون اخلاق کشور پخش شایعات اخلاقی ممانعتی ندارد) وارد مسائل جانبی نشم. خلاصه این چرق و چرق جن نبود یه موجودی بود که اسمش موشه اما هیکلش هیچ شباهتی به موش نداشت میشه گفت یه کرکدیل به تمام معنا بود. امسال تک نخل توی حیاطمون حتی برای نشونه یک عدد خارک نداره و ما این نعمت رو مدیون دندون های تیز کرکدیل های موش نما و شاید هم موش های کرکدیل نما بودیم. جالب اینه که چند وقت پیش موجودی رو دیدم از اینور حیاط با سرعت نور رفت اونور حیاط، بله اون شکارگر معروف، راسوی عزیز بود در عجبم چطور هنوز با وجود یک شکارگر هنوز این کرکدیل ها هستند. البته راسو خودش معروف به موشه خرماست و می تونه یه متهم درجه دو باشه!!

گفتم جن یاد یه شب تابستون افتادم. از اون تابستون های گرم هلیله، از اون شبا که پشت سر هم برق می رفت و کولر و یخچال همسایه ها مث آب خوردن می سوخت. خلاصه اون شب دور همدیگه نشسته بودیم که برق رفت، خواهر و برادرام همه خونمون جمع بودن  و کلی سر و صدا بود اون زمانی بود که هنوز توی خونه ماهواره نداشتیم یعنی کمتر کسی ماهواره داشت وقتی برق رفت نمی دونم چطور شد که توی این تاریکی که خود به خود وحشت داره پدرم یادش افتاد که داستان های جنی تعریف کنه. ما هم بدمون نیومد. پدرم شروع کرد و از اولین باری که جن دید تعریف کرد:

.........

بدنمون داشت مور مور می کرد که یهو  برق اومد، قرار بود فیلمی شروع بشه کانال مورد نظر خوب نمی گرفت و ما یکیمون باید می رفتیم آنتن رو می چرخوندیم هیچ کس جرأت نمی کرد که بلند بشه و پاشو به تنهایی از در حال بزاره بیرون. اونی که مثلا خیلی ادعاش میشد که شجاعه و نمی ترسه بلند شد گفت: برید عامو الان خودم می رم. خواست دستشو از پنجره بکنه بیرون که من جیغ زدم: جننننننننننننننن. و برادرم فرار رو بر قرار ترجیح داد. اون شب هیچ کسی آنتن رو نچرخوند....و ما کلی خنیدیم.

بعضی وقت ها اتفاق هایی می افته که دلت می خواد راجع بهش با یکی حرف بزنی ولی می دونی که نمیشه. کمک می خوای و نمی دونی باید از چه کسی کمک بگیری، یا حتی کمک هم نه، فقط می خوای حرف بزنی چون حرف زدن خودش یه تخلیه ی روانیه که خیلی می تونه اثرگذار باشه، ولی هر جور بهش نگاه می کنی می بینی  که حرف زدن راجع به این موضوع یه فاجعست، و اگر حرف نزنی این تویی که ذره ذره می پاشی و نابود میشی. انتخاب!! گاهی نمی دونیم قدرت این رو داریم که جایی شهامت به خرج بدیم و از خودمون بگذریم؟!!

زندگی یک در میونه، یک بار پر از شادیه یک بار پر از غم و غصه، و چقدر دلسرد کننده هستش که همیشه قرعه ی طولانی بودن به نام غم و غصه های انسان می افته.

بی نام!!

"تقدیم به دختر دریا دلی که به دست بی مهر پدر به خاک شد"



می شکنی در خودت

سکوت می کنی

دلخوری!!

می مانی آن زیر، آن زیر

آن زیر که زیر پاست،

حقوقت پایمال می شود

به دست دگری!!

آرام نمی شوی

بغض می کنی هر دم

درد داری

اما باز می گذری!!

نیستند در کنار تو

ولی هر لحظه پشت سر

از تمام لحظه های تو می کنند داوری!!

می خواهی بمانی،

زندگی کنی،

ظلم می کنند،

می شکنند،

به نام مقدس مرد....

و تو هر دم فرو می ریزی و رنج می بری!!

تا که می خواهی دوست بداری

عاشقی کنی،

چنان می کنند که می خواهی تمام آسمان دلت را بالا بیاوری!!

اما!!

بمان،

بخند،

زندگی بکن،

باش و به جز خدا

پیش کسی بندگی مکن،

تو بهتری ...

تو سری...

آری تو دختری!!

تو سری!!

                         

                                                      " تیر 1390"

قلب های ما

بعضی وقت ها سئوالاتی برامون پیش میاد که زیاد دوست نداریم اونا رو بپرسیم یا قبول داریم که خنده داره و یا مطمئنیم که جوابی برای این سئوال وجود نداره. این موضوعیه که من همیشه توش گیر می کنم مثل سئوالاتی که گاهی بچه ها ازمون می پرسن و ما بدون فکر یک جواب از سر باز کن بهشون می دیم (امروز به کوروش بچه خواهرم گفتم: خاله می خوای غذا بخوری چهار زانو بشین، وقتی چهار زانو نشست به پاش نگاه کرد و گفت: خاله حالا این کجاش چهار تا زانو شد؟ بازم دو تا زانوهه که. و متاسفانه من فلسفه ی چهار زانو رو نمی دونستم). خیلی از مسائلی که ازشون بی تفاوت می گذریم برای خودشون معنی خاصی دارن فقط چون جزئی از عادات شده و یا وارد زندگی روزمره ی ما شده به طور مداوم، زیاد بهش توجه نمی کنیم کافیه به این مسائل عمقی نگاه کنیم اون وقته که برامون سئوال میشن و تازه متوجه میشیم خیلی هم بی ارزش و  بی معنی نیستند.

چند وقت پیش یکی از سوالات عجیب ذهنم از مجهول به معلوم رسید نه به وضوح ولی با یک دید فلسفی، خوشبینانه و تا حدودی هم روحانی - مذهبی.

رفتم خونشون دیدم سخت دارن با هم بحث می کنن. مثل همیشه؛ بحث های زن و شوهری. از اون بحثا که این میگه همش تقصیر توهه.... اون میگه همش تقصیر توهه.... اگر تو این کارو می کردی .... اگر من این کار و می کردم و و و..... یه بحث که نمی خوام داوری کنم و بگم بی دلیل و به قول خودمون الکی. بلاخره زن و شوهرا زیاد بحث می کن. روی مبل نشستم و نگاشون کردم یکی توی آشپرخونه و دیگری توی سالن پذیرایی. اینقدر هر دو داد زدن که خسته شدن، یهو هر دو نگاشون به من افتاد که پامو انداختن روی پام و مثل همیشه لبخند روی لبم هست و فقط نگاشون می کنم.(قبول دارم که یه جا که دو نفر دعوا می کنن نباید لبخند به لب بود ولی خب من تمام وقت داشتم به یک موضوع فکر می کردم و این دلیل خنده ی من بود).

هیچی بهم نمی گن اما تابلوهه که با نگاشون میگن. تو چرا می خندی؟

حقیقتش یک ساعت و ده دقیقه بود رسیده بودم  حتی نپرسیدم چتونه؟!! یا...، ای بابا صلوات بفرستید؟!! یا...، باز شما دارین دعوا می کنین؟!! فقط نشستم و نگاشون کردم و توی این تو تو توها متوجه شدم که مشکل چیه. خیلی بزرگ نبود و بدون سر و صدا هم حل می شد. ولی موضوع دعواشون یک بحث جداگونه هستش.

هر دوشون ساکت شده بودن. نه اینکه از بودن من خجالت کشیدن، نه!! اونا فقط به این نتیجه رسیدن که این همه دعوا فایده نداره. چون هیچ کدوم نمی خواد قبول  بکنه که مقصره و هیچ کدوم نمی خواد کوتاه بیاد. دوستم ظرف میوه رو گذاشت روی میز. شوهرش هم اومد نشست.

- خب.

در هر صورت هر دوشون می دونن تا فردا هم بحث کنن من اگر شده بدون خداحافظی برم دخالتی نمی کنم. پس خوبش فقط برای لبخند من بود. فکر کردم الان وقت خوبی باشه راجع به موضوعی که مدت های زیادی ذهنم رو مشغول کرده بود و یک جا اتفاقی جوابم رو گرفتم باهاشون صحبت کنم.

یه چیزی بود که همیشه برام سئوال بود چون توی خانواده پر جمعیتی هستم، ما پسر دخترا دائم با هم کل و کشتی داشتیم همیشه داد می زدیم و مادرم بیچاره همیشه از دستمون شاکی بود البته این دعواها بین خواهر برادر توی خونه ی همه بوده و هست. ولی من همیشه به یک چیز فکر می کردم چون خودم کمابیش ساکت هستم و طالب صلح و دوستی و اصلاً از سر و صدا و دعوا کردن خوشم نمیاد. (من اصولاً قابلیت دعوا کردن رو ندارم حقیقتش رو بخواین من توی دعوا خندم میگیره- این یه رازه). این موضوع در مورد بیرون از خونه و توی اجتماع هم صدق می کنه می دیدم همه وقتی دعوا می کنن صداشون رو بلند می کنن و داد می زنن. دیالوگ تکراری من همیشه این بود "خب چرا داد می زنین؟" ما که اینقدر به هم نزدیکیم چرا داد می زنیم ؟ ما که صدای همو می شنویم نیاز به این همه بلند صحبت کردن نیست، هست!؟.

جواب من و شاید همه اینه که، خونسردی خودمون رو از دست می دیم داد می زنیم، اعصابمون به هم میزه داد می زنیم، قاطی می کنیم داد
می زنیم، تحمل نداریم داد می زنیم و داد می زنیم که خالی بشیم... اما اینا خیلی طبیعیه، ما می تونیم اخم کنیم، قهر کنیم، برنجیم، بشکنیم، اما این داد و فریاد چیه؟

تا اینکه یک روز یک جا خوندم "قلب های ما". 

بله!! قلب های ما، و من تازه متوجه شدم فلسفه ی داد زدن ما چیه!! ما نزدیکیم ولی سر هم داد می زنیم چون در واقع از هم دور شدیم؛ خودمون نه؛ قلب هامون. وقتی داد می زنیم یعنی قلب هامون دور میشه من داد می زنم چون احساس می کنم قلب طرف مقابلم از من دور شده و اون داد می زنه چون به این باور رسیده که قلب من ازش دور شده. و ما داد می زنیم!!! همیشه داد می زنیم حتی وقتی که قصد دعوا کردن نداریم.

کافیه به دو تا آدم عاشق فکر کنیم، اول با هم حرف می زنند بعد از مدتی دیگه با سکوت هم نیاز همدیگه رو می فهمن، با نگاه کردن همدیگه رو درک می کنن به این دلیله که دل هاشون به هم نزدیکه و این زمانیه که بین قلب هاشون هیچ فاصله ای نیست.

و پایان این تفکر خداوند قرار داده خداوندی که دیده نمیشه، شنیده نمیشه اما همیشه توی قلبت هست و باهات حرف می زنه و برای حرف زدن باهاش نیازی نیست لب به سخن باز کنیم. "قلب ما به قلب خدا نزدیکه".

من اون روز به دوستم و همسرش فقط گفتم:

- اجازه ندید قلبهاتون از هم دور بشن.

دنیای هزار رنگ !!

هزاران هزار رنگ رنگارنگ

هزاران هزار چهره ی هزار رنگ

هزار عشق، هزار حرف تکراری

هزار گفته که می شود هر کجا یک رنگ

هزار دست رو به سوی آزادی

هزار پنجه که می کشد بر زمین چنگ

هزار گلوله، هزار تفنگ

هزاران هزار سال که می کند دنیا جنگ

هزار مرد پریشانو، هزار مادر گریانو

هزار بچه ی سرگردان، هزار دست، هزار سنگ

هزاران هزار روح ناآرام، قلب آشفته

هزاران دل خون دیده در سینه، تنگ

هزار تبصره ی بی مهر، هزار نکته ی بی نقطه

هزار وعده ی فردا و، هزار حرف قشنگ

هزاران هزار سال ساعت سرگردان

دگر تیک تیک نه، هزار سال دَنگ دَنگ!!

امان!! امان از این همه هزار تو در تو

امان، از این دنیای هزار رنگ!!

                         

                                                 "آرام- تیر 1390"



پانوشت:

آرام خلیفه متولد 1363 .

پدر عزیزم: ماندنی فرزند مرحوم حبیب خلیفه.

مادر عزیزم: منیژه فرزند مرحوم شیخ احمد اصبعی.