نرسی ۲

چه خوبه که جاده زندگیمون رو اینقدر سبز کنیم که وقتی به آخر میرسیم یه ستاره باشیم.

نرسی ۲

چه خوبه که جاده زندگیمون رو اینقدر سبز کنیم که وقتی به آخر میرسیم یه ستاره باشیم.

آمین !!


مرجان تا چشمش به من افتاد آه کشید.

- وااااای آرام بخدا یادم رفت تونرت رو بیارم.

صبح باهاش تماس گرفته بودم که تونر پرینترم رو که داده بودم برای شارژ از خدمات کامپیوتری بگیره و برام بیاره.

- فدای سرت، بعد می رم می گیرم. بهش فکر نکن!!

می دونم اونم دل مشغولی هایی داره، تونستم راحت درکش کنم چون این روزا خودم هم خیلی حواس پرت شدم.


- آراااااااااااااااااااااام!!

با تعجب به مژده که سرم داد میزنه نگاه می کنم.

- هان؟ چرا داد می زنی دختر؟

مژده شاکی نگام می کنه.

- داد می زنم؟ بیست بار صدات زدم!!

- منو؟

- نه خودمو.

با لودگی و شیطنت میگم:

- پس چرا جواب خودت رو نمی دی؟ مگه نمیشنوی؟

می دونه دارم سربه سرش می زارم بازومو نیشگون می گیره و میگه:

- لوس نشو!! چته؟ با ما نیستی. خیلی وقته تو فکری.

می خوام ذهن خودش و بقیه که منتظرن من حرف بزنم رو از موضوع دور کنم میگم:

- خب اگه با شما نیستم با کی هستم؟ یعنی شما کی می تونید باشید؟

همشون کلافه داد می زنن آراااااااااااااااام.

- ای بابا، چرا می زنین؟ بچه ها خیلی گشنمه!! موافقید بریم یه چیزی بخوریم؟ اصلاً من الان میرم یه چیزی بگیرم بیام.

تا می خوام از جام پاشم چهار جفت دست که جمعاً 8 تا دست میشدن مثل هشت پا لزج چسبیدن بهم و منو نشوندن سر جام. و شروع کردن به شوخی منو زدن.

مژده که همیشه بیشتر از همه تو نخ من بوده با دلسوزی که اصلاً این حالت رو دوست ندارم بهم نگاه می کنه.

- خدای بزرگ، مژده اینجوری نگام نکن!! باشهُ باشه!! من حالم خوبه، فقط کمی ذهنم مشغوله، کمی گیجم، توی چند روز اخیر خیلی فکر کردم و  حواس پرت شدم. امروز توی محل کارم از یک میز به میز دیگه که یک متر هم فاصله ندارن چند بار رفتم و اومدم تا به یاد آوردم چی می خوام. ذهنم خیلی درگیره و اصلاً تمرکز ندارم. کلافه هستم چون نمی تونم درس بخونم. هرچقدر بیشتر می خوام فکر نکنم نمیشه، یعنی بدتر میشه.

از یادآوری شب قبل خندم گرفت و ادامه دادم:

- دیشب که از دانشگاه رفتم خونه مثل همیشه رفتم توی روشویی که صورتم رو با صابون بشورم. نمی دونم چقدر طول کشید که یهو چشمام توی آینه باز شد. یه لحظه ماتم برد، آخه داشتم مسواک می زدم. اصلاٌ یادم نبود که مسواک برداشته باشم تازه خمیر هم زده باشم.

بچه ها زدن زیر خنده. دیگه هیچ کسی سئوال نپرسید، چون می دونستن که من بیشتر از این حرفی نخواهم زد.

امشب یک ساعت زیر آسمون پر از ستاره تا امامزاده سید احمد دویدم. چقدر وقتی سقف بالای سرت آسمونه روحت تازه میشه، انگار بین خودت و خدا هیچی نمی بینی. ستاره ها میشن هزار تا چشم باز که بهت ذل زدن و حس می کنی خدا همین نزدیکی هاست. آره، خدا همین نزدیکی هاست.

برای رسیدن به بهشت باید از جهنم رد شد، آخ که چقدر گاهی راه جهنم برای آدم طولانی میشه.



آمین

حقیقتی کوچک..!!

 

حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را صد در صد بسازند !! ... 

 

اگر
A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z
برابر باشد با
1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10, 11, 12, 13, 14, 15, 16, 17, 18, 19, 20, 21, 22, 23, 24, 25,26 

آیا برای خوشبختی و موفقییت تنها تلاش سخت کافیست؟
تلاش سخت = (Hard work)
H+A+R+D+W+O+ R+K
8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98%

آیا دانش صد در صد ما را به موفقییت می رساند؟
دانش = (Knowledge)
K+N+O+W+L+E+ D+G+E
11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96%

عشق چگونه؟
عشق = (Love)
L+O+V+E
12+15+22+5=54%

خیلی از ما فکر می کردیم اینها مهمترین باشند مگه نه؟
پس چه چیز 100% را می سازد؟؟؟
پول = (Money)
M+O+N+E+Y
13+15+14+5+25= 72%

رهبری = (Leadership)
L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P
12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89%

اینها کافی نیستند پس برای رسیدن به اوج چه باید کرد؟
نگرش = (Attitude)
1+20+20+9+20+ 21+4+5=100%

آری اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم زندگی 100% خواهد شد.
نگرش همه چیز را عوض می کند، نگاهت را تغییربده چشمهایت را دوباره بشوی همه چیز عوض می شود.





پ. ن:

هر چقدر دوستمون خوب و صمیمی باشه هر از گاهی امکان داره باعث ناراحتیمون بشه،  یاد بگیریم که باز بهش اعتماد کنیم و ببخشیمش.


بوگوری

میگیم بچه ها شیطونن؟! بیچاره ها تا تکون می خورن سرشون داد می کشیم!! بچه بشین، بچه نکن، بچه حرف نزن، بچه آروم باش، بچه اذیت نکن و در حالت طبیعی تر،  بچه بتمرگ!! و گاهی هم چاشنیه همیشگی، (یا لپس رو می پیچونیم، یا نیشگونش می گیریم، یا اگه سالار خونه باشیم یه پس گردنی حوالش می کنیم) البته با شما نیستما!! می دونم که شما بچه ها رو خیلی دوست داری.

توی کلاس اینقدر تشنه بودم و معدم از گرسنگی می سوخت که رفتم بیرون. شاید خوردن آب یه بهونه بود که از کلاس بزنم بیرون. همه چیز دلگیره، حتی استاد هم دلگیره. باور کن همه خواب بودن. استاد یه بار گفت: "گوش می دین؟" وقتی جوابی نشنید خودش با ناامیدی گفت: "نه گوش نمی دین." خندمون گرفت. بیچاره توی طول ترم و آخرین روز کلاسش متوجه شد که هیچ کس به حرفاش گوش نمی ده.

وقتی از آبگرمکن دانشگاه آب خوردم (بی انصافی نکن، اینبار تونست نقش یه آب سردکن رو بازی کنه)  اومدم برم سر کلاس، نگاهم به کلاس بغلیمون که کلاس آقایونه افتاد. از خالی بودن کلاس ذوق کردم و رفتم داخل. واااااااای ماژیک وایت برد!! (کمتر میشه تو دانشگاه ما ماژیک گیر بیاد). ماژیک رو برداشتم و کلمه ای که خیلی دوسش دارم رو روی تخته وایت برد نوشتم، "بوگوری" خوشم اومد اینبار بزرگتر نوشتمش. واقعاً از کلاسه خوشم اومده بود. آخه همیشه پره پر بود، حالا خالیه خالی. با خودم گفتم شاید دیگه هیچ وقت اینطوری خالی نبینمش بزار تا یه یادگاری از خودم به جا بزارم توش. شیطنتم حسابی گل کرده بود. واسااااااااا!! کمی فکر کردم یهو یاد ماه قبل افتادم که تو همین کلاس وقتی که هیچ کس نبوده یه جن (یعنی می تونه یکی از اجنه ی توی وبلاگ های ...!!) یکی از صندلی ها رو آتیش زده بود؛ هیچکس هم نتونست تشخیص بده که چطور این اتفاق افتاد. ترس ورم داشت. حتماً من می تونستم الان یه متهم خوب باشم.

- دختر برو بیرون اگر ببیننت حتماً اون آتش سوزی میره تو گردنتا.

دپرس شدم و باز به نمره ی 25 صدم کذایی ترم قبلم فکر کردم. به ماژیک توی دستم نگاه کردم بهم چشمک می زد و هی میگفت: ترسو کجا می ری؟ از خودم خندم گرفت خواستم برم بیرون روی یکی از صندلی ها باز نوشتم "بوگوری". کیف کردم رو یکی دیگه هم نوشتم. گوش دادم هیچ صدایی از توی راهرو نمی اومد. واسا فقط ردیف اول!!

ردیف اول رو کلاً نوشتم خواستم برم دیدم نه، فایده نداره...!! رفتم توی راهرو نگاه کردم خبری از آدمیزاد نبود خودم بودم و خودم و خودم. خودم هم نمی دونم با چه انگیزه ای روی 34  تا صندلی نوشتم "بوگوری".

وقتی خیالم راحت شد که هیچ صندلی دیگه ای نمونده ماژیک رو گذاشتم سرجاش. خواستم برم بیرون چشمم خورد به جا استادی!! نمیشه که روی این همه صندلی بنویسم ولی جااستادی از این کلمه زینت نشه. برگشتم ماژیک رو برداشتم و بزرگ روی جااستادی نوشتم "بـــــــــــوگــــــــــــــــــــــــــــــــــوری". بعد با دل خنک شده ماژیک رو گذاشتم سر جاش.

وارد کلاس که شدم تعجب کردم، می دونید چرا؟ آخه بحث جن داغ بود. توی دلم گفتم ای بابا!! یعنی اینجا هم جن داره؟ یه چیزی برام سئوال بوده همیشه. خانما همونقدر که از تاریکی و جن و این چیزا می ترسن همونقدر هم دوست دارن داستانهای جنی بشنون. چرا؟

ایران اومد توی خاطرم و کمی از سرگذشتش رو برای استاد و بچه های کلاس تعریف کردم.




 

پ.ن:

یادم اومد که ماژیک توی دستم وایت برد بود یعنی یادگاریم فقط روی جااستادی می مونده.

دلم می خواد ایران رو پیدا کنم.

بزارید بچه ها تا می تونن فضولی بکنن، فقط مواظبشون باشید.

دلم تنگ شده.

۱۳ خط از گابریل گارسیا مارکز

یک دوستت دارم٬نه به خاطر شخصیت تو٬بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم.

دو هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی را دارد٬باعث اشک ریختن تو نمی شود.

سه اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد٬به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.

چهار دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.

پنج بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی وبدانی که هرگز به او نخواهی رسید.

شش هرگز لبخند را ترک نکن٬حتی وقتی ناراحتی٬چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.

هفت تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی٬ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.

هشت هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند٬نگذران.

نه شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را٬ به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی.

ده به چیزی که گذشت غم نخور٬ به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.

یازده همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند٬با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی.

دوازده خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.

سیزده زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار٬ بهترین چیز ها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری.



پ.ن: سکوت چند روزه ی من رو ببخشید.

جای خالی

تب دارم سرم درد می کنه!! نه درد نمیکنه!! گیجم. مثل همیشه نرفتم مادرم رو ببوسمش که بفهمه من مریضم و برام یه لیوان شربت عرق خنک درست کنه. دلم نیومد آخه مدتیه همش مریضم. وای!!. الان فصی میاد میگه آرام باز داری ناله می دی که!! باز چت شده؟ فصی باور کم حالم خوبه!! خوب چیه؟ عالی هستم. خیلی وقته اینقدر حالم خوب نبوده.

فقط...

"چرا حاجی چند روزه نیستش؟" وسط اتوبوس ایستاده بود.

- خانم

سرم رو به طرفش برگردوندم. اوووووه. رو بوفه نشسته بود چطور دستش به شونه من رسید؟ خوب رسید دیگه. حتماً هدف داشته!! آدم که هدف داشته باشه می تونه چی رو چی بکنه؟ ولش کن!! می تونه خیلی کارا بکنه. فقط من یاد گجد افتادم.

- جانم

- ای دو تا زنکو میشناسی؟

می دونم که نمیشناسم و راحت باید بگم نه نمیشناسم ولی سرم رو بر می گردونم که بی احترامی نشه و زنکو رو ببینم. زنکو!!؟ توی حافظه ام سرچش میکنم. آره هست. به!! چقدر هم زیاد!! خیلی جاها به کار رفته. مخصوصاً توی دوران دبیرستان و دوستای بندرگاهی و ... ای بابا. هدف رو نگاه می کنم فقط می دونم دو تا خانم هلیله ای هستند.

- نه خانم نمی شناسم.

- مگه بچه هلیله نیستی؟

"طاهره بیچاره چرا نمره ی 8 گرفت؟" یه تکه کوچولو از روحم که هنوز این دنیاست میگه داره ازت سئوال می پرسه!!

- هان؟ آره، آره. هستم.

خودم هم  نمی دونم چی هستم فقط می دونم باید بگم هستم.

- هلیله ای هستن؟

خوب مثل اینکه خیلی سئوال داره، تمام سعیم رو می کنم بهش توجه کنم.

- بله هلیله دیدمشون خانم.

- می فهمی خونشون کجا؟

- نه خانم نمی دونم.

- مگه نگفتی بچه هلیله ای؟

نگاهم به دختری میوفته که آخر اتوبوس کنار شیشه نشسته و با نفرت نگام می کنه؛ خدای بزرگ چرا؟ چرا اینجوری نگام می کنه؟ بهش دقیق میشم. کجا دیدمش؟ حافظه ام از نگاه پر از نفرتش هنگید باور کن تا حالا کسی اینجوری نگام نکرده بود. با نگاهم بهش می گم چرا؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟ منو میشناسی؟ نگاهمون توی هم قفل میشه!! نکنه؟ نکنه تو... آره!! یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت و همونجا نشست. تا الان که می نویسم هستش. سرم رو زیر نگاه پر از نفرتش انداختم پایین!!

- مگه نگفتی بچه هلیله ای؟

پناه بر خدا!! چرا بعد این همه آدم گیر داده به من؟ هان؟ این همه هلیله ای توی اتوبوسه.

- چرا خانم هستم.

- پس چطور نمیشناسی.

یعنی باید باید توضیح بدم که چرا نمی شناسم؟ دلم میخواست تو پیچ تنگک جیغ بکشم آقای راننده من پیاده میشم. نمی دونم چرا! بخدا
نمی دونم چرا! فقط دوست داشتم توی تاریکی یک جا واسم. یه جا که هیچ کس نیست. نگاش کردم. دلم سوخت، دلم برای یه آدم که نمی تونستم توی فضولی یا شاید هم کنجکاویش کمکش کنم سوخت. من اینجوریم دلم برا دشمن هم میسوزه.تمام سعیم اینه بهش لبخند بزنم.

- خوب نمیشناسم دیگه.

- میگما کارش ندارم بوخدا فقط بگو کیه خوم خونشون پیدا می کنم؟

ای بابا!! دوست داشتم پخ بزنم زیر خنده. اگر تو یه حالت طبیعی بودم حتماً همین کارو می کردم اما نگام به دختر کنار شیشه قفل شده بود. برای اونم دلم سوخت!! فقط دلم برای خودم نسوخت!! "شوهر نادیا تونست کار پیدا بکنه؟"

نمی تونی بیخیال باشی؟ باید بتونی بیخیال باشی وگرنه دنیا رو سرت خراب میشه. دیشب هرچقدر به آسمون نگاه کردم نتونستم به جز علامت سئواله چیزه دیگه ای ببینم. دنبال صورت فلکی جبار بودم ولی یه ستاره بود که خیلی نورانی بود. تو دلم گفتم این ستاره ی منه. چرا همه آدما دوست دارن این ستاره ی نورانی مال خودشون باشه؟

 

کمی جای خالی می خواهم

 یک جای خالی

برای گنجاندن خودم

 

پ.ن: ای کاش مادرم رو بوسیده بودم.

صورتک

استادت نگات می کنه و میگه:

حالت خوبه؟ "اصلا خوب نیستی و از اون روزاست که نمی خوای دنیا باشه" الکی می خندی و می گی:

-       آره خوبم. فکر کنم کمی خوابم میاد استاد.

میای خونه مادرت می پرسه:

عروسی بهت خوش گذشت؟ " هیچ وقت عروسی رو دوست نداشتی" الکی می خندی و میگی:

-       عالی، جات خالی بود باید می اومدی.

دوستت میگه:

همه چیز روبراهه؟ "اصلاً هیچ چیز بر وفق مرادت نیست" الکی می خندی و میگی:

-       البته که روبراهه.

رئیست بعد دو سه روز تماس می گیره:

امروز کار چطور بود؟ کارا خوب پیش می ره؟ "دلت از محل کارت به هم خورده جدیداً، و می خوای با تمام وجود از همکارات فرار کنی"

-       همه چیز عالیه مهندس.

بله، تظاهر به روبراه بودن همه چیز می کنی.

صورتک لبخند تمام روز روی صورتته، یعنی اینکه تمام روز خودت نبودی، وقتی می خوابی از بس الکی لبخند زدی عقده ای شدی و تمام غمات کابوس میشه. می خوای یه راه پیدا کنی برای شبات که نخوابی. میشینی و ماه رو نگاه می کنی اونقدر که ماه دیگه توی محدوده ی نگاهت نیست و درخت خونه ی همسایه ماه رو ازت می گیره. خوب، در هر صورت ماه بیچاره هم نمی تونه تا کله سحر با تو باشه.

خسته شدی، می خوای برداری این صورتکو، می خوای مثل تمام آدمای دنیا بعضی وقتا که غمگینی تو خودت باشی، می خوای وقتی با همکارت بحثت میشه بتونی حرف دلت رو بهش بزنی، می خوای اگر شکستی راحت هق هق کنی، حتی می خوای کمی قهر کنی، کمی تند حرف بزنی، اصلاً بزاری یه نفر باشه دلش برات بسوزه، بزاری یه نفر بیاد به قولی نازتو بکشه، می خوای داد بزنی و بگی می خوام نباشه این زندگیه نکبتی.

کمی تکون می خوری، می خوای شروع کنی، بیدار می شی می خوای مسواک بزنی می بینی خمیر دندون نداری مسواکت رو می کوبی به دیوار، الکی اول صبح پاچه ی همکارت رو می گیری، با راننده برای کرایه زیادش بحث می کنی، حوصله ی خودت رو نداری و اخمات تو همه. می خوای از غمات بگی همه مثل طاعون زده ها ازت فرار می کنن.  

می بینه که:کسی غم ها رو دوست نداره، کسی آدم غمگین رو نمی خواد، می بینی که هر کسی به اندازه ی خودش بار غصه هاش سنگینی می کنه و اصلاً دوست نداره از غم بشنوه.

بیخیال میشی و صورتک دلگیرت رو ترجیح می دی. هرچند گاهی این مردم...

-       عجب آدم سرخوشیه...

-       الکی خوش...

-       بیخیاله بی غصه...

-        ...

و تو می خندی به مردمی که چقدر تغییر کردن و نمی تونی به راحتی باهاشون کنار بیای.

خوشبختی های کوچک من...

صبح که اومدم محل کارم اولین کاری که کردم باز کردن وبلاگم بود. بله، دقیقاً همون چیزی رو دیدم که منتظرش بودم. چرکوی سابق با نام جدید چریکو برگشت. وقتی رفت با خودم گفتم بر
می گرده، درسته، این فقط یک حدس بود، ولی دیروز صبح به یقین رسیدم و امروز با دیدن وبلاگش که زنده و پر از انرژیه سرحال شدم. مخصوصاً وقتی کامنت دوست عزیزم (برام یه دنیا ارزشه و نمی دونم چه چیزی رو جایگزین کلمه ی عزیزم کنم) فصیحه رو دیدم که شعر زیباش رو به مردم محلم تقدیم کرده نتونستم احساسات خودم رو بیان نکنم و تصمیم گرفتم این پست رو بزنم. 


آرامم :

باور نمی کنم  که کوی و برزن ها - شهرها و محله ها بتونن بشن حائل میان آدما و معیاری برای سنجش و یا سد میانشون
نه باور نمی کنم هر فردی در هر جایی در قالب خودش یک من قشنگه..
صفا و معرفت را هر جایی می شه دید - چه در هلیله - چه در اکباتان - ولی با چشم بصیرت - و نه با چشم سر !

تقدیم به تو و تمام هم محلی های با صفای هلیله :
چه خوب بود که می شد به انتها برسم
به انتهای مه آلود جاده ها برسم

بدون ساعت - بی چتر - و خیس در باران
به انتهای زمان - پشت لحظه ها برسم

با قلب شب زده ام با دو کفش نورانی
به محله کوچک شما به روح بزرگتان برسم

ستاره ای بگذارم در مشتتان
و سخت گریه کنم - عاشقانه - تا برسم

کبوتری باشم - نه مسافری غمگین
به یک دریچه که پر می دهد مرا - برسم

چه خوب بود که می شد از اکباتان
به هلیله برسم - به تو و ..... برسم 





پ.ن: امروز چقدر خوشبختم. امروز همه چیز دارم. چیزهایی که شاید فقط امروز مال من باشن.


تقدیم به چرکو








هر گاه دیدی که مردم به کلام خود فخر می کنند تو به سکوت خود فخر کن!





پ.ن:چرکو رفت تا کسی نتونه ارزشهاش رو بی ارزش کنه. و این رفتن از نظر اون بهترین کاری بود که باید انجام می داد. امیدوارم یک روز دوباره شاهد وجودش توی این فضا باشم.



روز معلم...

تا از دانشگاه اومدم وقت زیادی برای آماده شدن و رفتم به مراسم رو نداشتم. سریع پوشیدم یه کاغذ و قلم برداشتم و زدم بیرون خواهرم و دوستش سر کوچه منتظرم بودن. از پله ها که رفتم بالا مثل آدمای غریبه بودم آخه کمتر ظاهر میشم. دلم خوش بود اونا که آشناترن کمرویی نمی کنن. دیدم نه، مثل اینکه خودم راحت تر از بقیه هستم. تا یه جا واسه نشستن پیدا کردم به این  فکر کردم که: من پر رو هستم یا اونا کم رو؟ و به این نتیجه رسیدم که باید طبیعی باشم اونا یه خورده کم رویی کردن. به خواهرم گفتم: آقای حاج عبدالرضا رو بهم نشون بده. گفت: "واپیچی، (منظورش به من بود) همین الان باش دم در سلام کردیم خو". گفتم:"ای بابا ندیدم".

یکی دو تا از بچه های وبلاگ نویس رو دیدم، وحید و حاجی هم که کنار هم نشسته بودن. یه نفر رو دیدم به خودم گفتم این باید چرکو باشه. خوب، این فقط یه حدس بود.

مراسم مثل همیشه با تلاوت قرآن عزیز شروع شد. (آقای ابوالقاسم انصاری). و بعد از اون یه آقایی رفت بالا. خواهرم سرش رو آورد نزدیک و گفت: "حاج عبدالرضا" و بلاخره من تونستم جناب آقای حاج عبدالرضا انصاری رو رویت کنم. بعد از سخنرانی ایشون گروه سرود (دختران مدرسه ی شهید چمران هلیله)، یه سرود برای روز معلم خوندند، خوشم اومد، من از دختر بچه های اینجوری خوشم میاد هرچند خوب تمرین داده نشده بودند ولی من خوشم اومد. بعد از اون آقای قربانی، (از بس خانم های پشت سرم حرف زدن و ولوله بود درست نفهمیدم آقای انصاری ایشون رو چطور معرفی کردند) اگر درست متوجه شده باشم گفتند آقای قربانی معلم هستند و دوست موسس مدرسه ی شهید چمران هلیله، امیدوارم اشتباه نکرده باشم. ایشون قرار بود 30 دقیقه صحبت کنند ولی خیلی بیشتر از اون چیزی شد که باید می بود. به طوری که صدای اعتراض رو هرچند آروم از همه طرف می شنیدم.  سخنرانیشون طولانی شد و مردم سخنرانی های طولانی رو دوست ندارند، خوب از آقای قربانی هم نباید خرده گرفت ایشون باید مطلبشون رو به آخر می رسوندند. از استاد مطهری گفتند که خداوند در آخر مقام شهادت رو بهشون هدیه داد، از امام حسین (ع) و امر به معروف و نهی از منکر، و اشاره کردند که کتاب های استاد رو مطالعه کنیم. یه کمی هم ما رو بردند زیر سئوال، "چند درصد از شما کتاب های استاد رو مطالعه کردید" سئوال فقط سئوال نبود، انگار مطمئن بود که هیچ کس توی این سالن کتابی از استاد نخونده. در آخر یه شعر، سروده خودشون خوندند:

پرستوها از این کاشانه رفتند

به شوق هجرته جانانه رفتند

خبر کردند یاران را شبانگاه

به بال عشق چون پروانه رفتند

همی دانم که اندر وادی عشق

سبکبالان از این غمخانه رفتند

نماز سرخ در دنیای فانی

چه زیبا خواندن و مردانه رفتند

بعد از اتمام سخنرانی آقای قربانی، کلیپی که سال ها قبل ساخته شده بود از صحنه ی شهادت استاد مطهری پخش شد. بعد از اون یکی از شاعران هلیله (آقای موسوی) شعر زیبایی سروده ی خودشون رو خوندند. و باز هم یه کلیپ، که اینبار عکس هایی قدیمی از مردان هلیله بود. خیلی ها بودن که من نمی شناختم ولی چند بار صدای ذوق کردن اطرافیان رو شنیدم که می گفتن"اِ... بابای من، اِ فلانی...،اِ..." ولی خیلی جالب بود یاد آلبوم قدیمی پدرم افتادم. یه سری سئوال توزیع شد که خدکار من همه رو راه انداخت. برا همه جواب دادم بجز خودم (اصلاً دوست نداشتم برای اولین بار توی زندگیم شانس جایزه گرفتن بهم رو کنه) بعد از پذیرایی قرعه کشی شد و اسم برنده ها رو خوندن. (آقای مسعود انصاری) و (خانم فاطمه انصاری).

بعد از اون از معلم های محل تقدیر و تشکر شد اما هیچ خانم معلم پیش کسوتی توی مراسم حاضر نشده بود (و این باعث ناراحتی آقای حاج عبدالرضا شد به طوری که این موضوع رو مطرح کردند و گفتند: ما دعوت نامه دادیم باید می اومدن) من متوجه شدم هر دو خانمی که در اول اسمشون خونده شد اومده بودند ولی زود مراسم رو ترک کردند. جالب این بود، خانم معلم سومی که اسمش خونده شد توی سالن بود، از جاش بلند شد ولی  آقای حاج عبدالرضا متوجه ایشون نشد و خانم معلم هم نشست سر جاش. (البته من پیام رسانی کردم ولی انگار قسمت نبود هیچ خانم معلمی حاضر باشه) امان از کم رویی!!

افرادی که ازشون تقدیر و تشکر شد:

1.      خانم اعظم بردال، دبیر قرآن مسجد؛

2.      آقای مظاهری، مدیریت محترم کانون مساجد استان بوشهر؛ (اگر درست متوجه شده باشم)

3.      آقای حسن ابراهیمی، مدیریت محترم مدرسه شهید چمران هلیله؛

4.      آقای خلیل انصاری، معلم؛

5.      آقای سید محمدرضا موسوی ،شاعر و معلم؛

6.      آقای قربانی، سخنگو و معلم؛

7.      آقای عباس انصاری، بانی مسجد؛




 پ.ن:نظرم اینه که مراسم می تونست خیلی بهتر از این باشه، ولی من به شخصه از تمام کسانی که برای این مراسم زحمت کشیده بودند سپاسگذاری می کنم. به امید پایندگی هلیله.

 

  

کله پا...

الان اینجوریم،

دقیقاً همینجوری!!

بعضی وقت ها بدجور بین روزام گم میشم.

امروز از اون وقتاست.

واقعاً چقدر ثابت و معلق موندن حس بدی داره.

ولی یه خورده می خوام ثابت بمونم

همینجوری،

زود می گذره،

یعنی باید زود بگذره.

چون من با اینجور زندگی کردن میونه ی خوبی ندارم.

خیلی خنده داره،

می خوام به خودم امید بدم که خنده داره!!

اگه براش عزا بگیرم موندنی میشه.

و من اصلا اینو نمی خوام.




پ.ن: دلم می خواد یکی دو روزی ثابت باشم. همینجوری. مثل آدمای بلاتکلیف. چون هر کاری می کنم از اون کار خوشم نمیاد. پس اینجوری بودن در حال حاضر بهتره.